گنج واقعی

هفته اول

گنج واقعی

11:29

متن داستان

در زندگی پر مشغله امروز، که وقت برای آموزش و یادگیری و تامل و تفکر زیاد نیست، گوش دادن به یک پادکست در زمان هایی که نیاز به داشتن تمرکز بالا برای انجام کارهامون نداریم، خیلی می‌تونه عالی باشه، چرا که می‌تونیم از وقتمون بهتر استفاده کنیم. شاید دیگه هدر رفت وقت در ترافیک آن قدر ما را اذیت نکنه، یا برای رفتن به پیاده روی تنبلی نکنیم. شاید خوردن یک *قهوه* چهارشنبه عصرها با گوش دادن به برنامه جدید فاطیما کست خیلی لذت بخش باشه. بله، ما هر هفته، روزهای چهارشنبه با یک پادکست جدید، پیش شما می‌آییم و امیدواریم که بتونیم لحاظات بهتری را برای شما رقم بزنیم. بررسی داستان و سبک زندگی، سخنان و رفتار انبیاء الهی، به ویژه حضرت محمد صلی الله علیه و آله و همچنین اهل بیت عصمت و طهارت و همچنین تدبر و تفکر در کتب آسمانی، به ویژه قرآن با توجه به این که این منابع به ذات الهی متصل بودند، می‌تواند ما را به سوی یک زندگی پر از نشاط و آرامش سوق بده. فاطیما کست قصد داره این بستر را برای شما فراهم کنه تا به سبکی جدید در مورد رفتار و گفتار انبیا، اولیا و اوصیا فکر و تامل کنید. و در بعضی از کتب نقل کرده اند که: روزی حضرت عیسی علیه السلام با جمعی از حواریان همراه بود و برای هدایت مردم در زمین می‌گردید و سیر می‌کرد تا هر کسی را که قابلیت هدایت دارد بیابد و از ورطه ضلالت نجات ببخشد و استعدادهایی را که در سرشت افراد بشر پنهان است را با تیزبینی پیامبرانه خود پیدا نموده و با نصیحت و موعظه آنان را به هدایت برساند.. روزی از روزها ایشان در خلال سیر و سفر خود به نزدیکی یک شهر رسیدند و نزدیک آن شهر گنجی نمایان شد و حواریان چون چشمشان به آن گنج ها خورد در طمع آن گنجی که رایگان پیش پایشان قرار گرفته بود افتادند و گفتند: "یا روح الله! ما را رخصت فرما که این گنج را تصاحب نمائیم تا در این بیابان ضایع نشود و از بین نرود" عیسی علیه السلام در جواب آنان فرمود: “این گنج بجز مشقت و رنج ثمره و نتیجه ای ندارد ومن گمان دارم که گنج بی رنجی در خود این شهر هست و من می‌روم که شاید آن را بیرون آورم. شما در این جا باشید تا من بسوی شما برگردم” آنان در ادامه گفتند:” یا روح الله! این شهر بسیار بدی است و هر غریبی که وارد این شهر می‌شود او را می‌کشند.” حضرت عیسی فرمود: “کسی را می‌کشند که به دنیای ایشان طمع کند و من هم که با دنیای ایشان کاری ندارم” . هنگامی که حضرت عیسی داخل آن شهر شد، در کوچه‌های آن شهر می‌گردید و با فراست و تیزبینی پیامبرانه ی خود، بر در و دیوار خانه‌ها می‌نگریست، که ناگهان نگاه او بر خانه ی خرابی افتاد که از همه خانه‌ها پست تر و بی رونق تر بود.. با خود گفت: “گنج در ویرانه می‌باشد و اگر کسی دراین شهر قابلیت هدایت داشته باشد، می‌بایست که در همین خانه باشد” پس در این هنگام یک پیرزن سفید مو بیرون آمد پرسید:” تو کیستی؟” جناب عیسی مسیح گفت: “من مرد غریبی هستم و به این شهر رسیده ام و آخر روز شده است و می‌خواهم در این شب من را پناه بدهید که امشب در خانه شما بسر ببرم. آن زن گفت: پادشاه ما حکم فرموده است که هیچ غریبی را در خانه خود راه ندهیم، اما به حسب سیمائی که من در تو مشاهده می‌کنم تو مهمانی نیستی که دست رد به سینه تو بتوانم بزنم پس در هنگامی که حضرت عیسی علیه السلام در این خانه کهنه و بی رونق وارد شد گویا که آن خورشید نبوت بر کلبه ی ویرانه ی آن پیرزن تابید و خانه تار آن پیرزن صفا یافت؛ آن خانه مال یک مرد خارکشی بود که از دنیا رفته بود و آن پیرزن سفیدمو همسر او بود و فرزند یتیمی از او مانده بود، و آن فرزند به شغل پدر مشغول بود، و با اندک چیزی که به دست می آورد زندگی می‌کردند، پس در این وقت آن پسر از صحرا به خانه برگشت، و مادرش به او گفت: مهمان عزیزی امشب وارد خانه ما شده است، آنچه آورده ای را به نزد او ببر و در خدمت به او کوتاهی مکن. چون آن پسر نان خشکی که به دست آورده بود را به خدمت آن حضرت برد، آن حضرت تناول فرمود و با او شروع به مکالمه و صحبت کردن نمود و همان دم از اسرار و استعداد آن یتیم مطلع گردید.. پس با تیزبینی و فراست پیامبرانه خودش او را در نهایت جوانمردی و حیا و استعداد و قابلیت یافت، اما اندوهی بزرگ و هم و غمی بسیار را در دل او مشاهده نمود و هر قدر که از او درباره ی آن درد پنهانی بیشتر کرد، جوان هم در مخفی کردن حال خودش بیشتر تلاش می نمود، پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت: این مهمان در کشف احوال من بسیار تلاش می‌نماید و متعهد می‌شود که بعد از آشکار شدن حال من هر چه بتواند در درست کردن آن غم و اهتمام من سعی نماید، چه دستور می‌دهی؟ آیا راز خود را به او بگویم؟ مادرش گفت: آنچه من از چهره ی نورانی او برداشت کرده‌ام این است که او قابلیت سپردن هر راز مخفی ای را دارد و قادر بر حل مشکلات اهل جهان هست… راز خود را از او پنهان نکن و در حل هر مشکل دست از او بر ندار.. . پس آن پسر به نزد حضرت عیسی علیه السلام آمد و عرض کرد: پدر من مرد خارکشی بود، و چون وفات نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود امر نمود.. و من هم مشغول شغل خارکشی و جمع هیزم از بیابان شدم.. پادشاه ما دختری دارد که در نهایت زیبایی و جمال و عقل و کمال است و این پادشاه هم بسیار به او وابسته است و پادشاهان اطراف همه آن دختر را از او خواستگاری کرده اند اما او قبول نکرده است که دخترش را به ازدواج ایشان در بیاورد ، آن دختر قصر بسیار بلندی دارد که همواره در آنجا سکونت دارد، روزی من از جلوی قصر او رد میشدم که نگاهم بر او افتاد و از عشق او بیتاب شده ام، تا بحال این درد پنهان را بغیر مادر خودم به دیگری ابراز نکرده ام، و آن اندوهی که در دل من یافتی همین است که واقعا به کسی نمی توانم ابرازش کنم . حضرت فرمود: “می‌خواهی آن دختر را برای تو بگیرم” ؟ پسر گفت: آن امری است محال، و از مثل تو بزرگی عجیب است با این که حال و روز من را می‌بینی باز مرا مسخره میکنی با من شوخی میکنی ! حضرت عیسی علیه السلام فرمود: من هرگز کسی را مسخره نکرده‌ام و مسخره کردن کار انسان های جاهل است، و اگر قادر بر کاری نباشم آن را به تو نمی‌گویم ، اگر تو ‌بخواهی کاری میکنم که فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد! پس آن پسر نزد مادرش آمد و سخنان آن حضرت را نقل کرد، مادرش گفت: این شخص آنچه می‌گوید انجام می‌دهد پس دست از او برندار و همراه او باش.. . پس آن حضرت مشغول عبادت خودش گردید و پسر در آرزوی معشوقه ی خودش تا صبح خوابش نبرد، هنگامی که صبح شد حضرت عیسی علیه السلام او را طلبید و فرمود: برو به در خانه پادشاه و وقتی که فرماندهان و وزرای او آمدند که داخل مجلس او شوند به ایشان بگو: من به پادشاه حاجتی دارم، و وقتی که از حاجت تو سؤال کنند بگو: آمده‌ام دختر پادشاه را برای خودم خواستگاری نمایم، و آنچه رخ داد را خیلی زود خبرش را برایم بیاور، چون پسر به در خانه ی پادشاه رفت، آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد، فرماندهان از سخن او بسیار متعجب شدند، و وقتی به مجلس پادشاه رفتند به عنوان مسخره کردن این سخن را مذکور ساختند، پادشاه از شنیدن این سخن بسیار خندید و او را به مجلس خود طلبید چون نگاهش بر او افتاد با آن جامه‌های کهنه، اما نور بزرگ منشی و نجابت را در چهره ی او مشاهده نمود، و هر چقدر که با او سخن گفت حرفی که دلالت بر دیوانگی و سبک عقلی او کند از او نشنید، پس متعجب شد و به عنوان امتحان گفت: تو اگر قادر بر مهریه ی دختر من هستی من دخترم را به تو می‌دهم، و مهریه دختر من آن است که یک خوان از یاقوت آبدار بیاوری که هر دانه اش کمتر از صد مثقال(500 گرم) نباشد! گفت: به من مهلت بدهید تا خبر این قضیه را برایتان بیاورم. پس به نزد حضرت عیسی علیه السلام برگشت و آنچه گذشته بود را بازگو نمود، عیسی علیه السلام فرمود: چه بسیار آسان است آنچه او خواسته است. پس عیسی خوانی طلب نمود و پسر را به خرابه ای برد و دعا کرد هر کلوخ و سنگی که در آن خرابه بود همه یاقوت آبدار شد و فرمود: خوان را پر کن و از برای او ببر. چون پسر آن خوان را به مجلس شاه برد و جامه از روی خوان برداشت، شعاع آن جواهرات دیده حاضران را خیره نمود و از احوال او همگی متحیر شدند، پس پادشاه به جهت امتحان بیشتر آن جوان گفت: یک خوان کم است، ده خوان می‌خواهم که هر خوانی از یک نوع جواهر باشد! چون جوان به نزد عیسی علیه السلام برگشت، حضرت ده خوان دیگر طلب کرد و از انواع جواهر که دیده کسی مثل آن ندیده بود آنها را پر کرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد، حیرت آنها زیادتذ شد! پس پادشاه آن جوان را طلبید و گفت: اینها نمی توانند از تو باشند، و تو را جراءت اقدام به چنین امری و قدرتی برای اظهار این امور عجیب و غریب نیست، بگو اینها از جانب کیست؟ چون آن پسر تمامی احوال را به پادشاه نقل کرد پادشاه گفت: آنکس که تو از او سخن میگوئی بجز عیسی بن مریم علیه السلام نمی‌تواند باشد، برو و او را صدا بزن و طلب کن تا دختر مرا به ازدواج تو دربیاورد . پس حضرت عیسی علیه السلام رفت و دختر پادشاه را به عقد او درآورد، پادشاه جامه‌های فاخر و بسیار گرانقیمتی برای جوان حاضر کرد و او را به حمام فرستاد و به انواع زیورها او را مزین گردانید و آن شب او را به قصر خود برد و دختر را به او واگذار نمود. چون روز دیگر صبح شد پسر را طلبید و از او سؤالها نمود و او را در نهایت تیزفهمی و زیرکی یافت، چون پادشاه را بغیر از آن دختر فرزند دیگری نبود، آن پسر جوان را ولیعهد خود گردانید و جمیع فرماندهان و بزرگان مملکت خود را طلب کرد که با آن جوان بیعت کردند و او را بر تخت پادشاهی خود نشانید. و چون شب دیگر شد پادشاه دچار عارضه ای شد و از دنیا رفت و آن پسر بر تخت سلطنت نشست و تمام خزانه ها و ذخائر او را تصرف نمود و جميع فرماندهان و وزراء و سپاهیان و اهالی و اشراف و بزرگان او را اطاعت کردند، و در این چند روز حضرت عیسی علیه السلام در خانه آن پیرزن سفیدمو بسر می‌برد، چون روز چهارم شد آن حضرت خواست که از آن سرزمین رهسپار جایی دیگر بشوند، پس به دربار سلطنت همان پسر خارکش آمد که با او خداحافظی نماید، چون به نزدیک او رسید خارکش از تخت سلطنت پایین آمد و دامان آن حضرت را چسبید و عرض کرد: ای حکیم دانا! و ای هادی رهنما! به قدری بر این ضعیف بینوا حق داری که اگر تمام عمر دنیا زنده بمانم و تو را خدمت کنم از عهده یک دهم آن بیرون نمی توانم آمد و لیکن شبهه ای در دل من عارض شده است که دیشب تا صباح در این خیال بسر بردم و این اسباب عیش که برای من مهیا گردانیده ای از هیچیک بهره نبردم، و اگر حل این مسأله از دل من نکنی از هیچیک از اینها بهره مند نخواهم شد. حضرت عیسی فرمود: آن خیالی که خاطر تو را به مشوش کرده است چیست؟ عرض کرد: مساله مبهم خاطر من آن است که هرگاه تو قادر هستی که در سه روز مرا از پایین ترین سطح خارکشی به اوج سلطنت و پادشاهی برسانی و من را از ذلت برگرفته و بر تخت رفعت بنشانی، چرا خودت به همین لباس‌های کهنه قناعت کرده ای؟ نه خادمی داری نه مرکبی.. نه یاوری و نه محبوبی؟ آن حضرت فرمود: حالا که زیادتر از خواسته ی تو برای تو حاصل شد دیگر تو را با من چه کار است؟ عرض کرد: ای بزرگوار نیکو کردار! اگر توجه نکنی و این مشکل و گره ی مهم را از دل من باز نکنی گویا هیچ احسانی نسبت به من نکرده ای و از هیچیک از اینها که به من داده ای بهره مند نخواهم شد . حضرت عیسی فرمود: ای فرزند! این لذات فانی دنیا در نظر کسی اعتبار و ارزش دارد که از لذت ابدی آخرت خبری ندارد، پادشاهی ظاهری را کسی انتخاب می‌کند که لذت پادشاهی معنوی را نیافته باشد، برای عبرت گرفتن همان شخصی که چند روز قبل بر این تخت نشسته بود و به این امور فانی مغرور شده بود، اکنون در زیر خاک است و در خاطر هیچکس خطور نمی کند و کسی به یادش نیست، بس است ثروت و حکومتی که آخرش به ذلت منتهی شود و لذتی که به سختی و دشواری مبدل شود به چه درد می‌خورد؟ و دوستان خداوند را از قرب و نزدیک شدن به او و حاصل شدن معارف ربانی و لذتهایی هست که این لذتها را در کنار آنها اصلا قدر و قیمتی ندارد.. چون جناب عیسی علیه السلام امثال این سخنان را به گوش آن جوان رسانید، او بار دیگر بر دامن آن حضرت چسبید و عرض کرد: فهمیدم آنچه را که فرمودی و دریافتم آنچه را که بیان کردی و آن گره و مشکل را از دل من برداشتی، اما گره ای از آن بزرگتر و محکمتر در دل من گذاشتی؟ عیسی علیه السلام فرمود: آن کدام است؟ عرض کرد: آن گره تازه آن است که از تو گمان ندارم که در آشنائی با کسی خیانت کنی و آنچه حق خیرخواهی او باشد بعمل نیاوری، هرگاه تو خود سایه ی رحمت بر سر ما افکندی و بی خبر به خانه ما درآمدی سزاوار نبود امری را که اصیل و باقی است از برای من منع نمائی و در مقام نفع رسانیدن به من امر فانی ناچیز را به من عطا کنی و از آن سلطنت ابدی و لذت حقیقی مرا محروم گردانی.. حضرت عیسی علیه السلام فرمود: می‌خواستم تو را امتحان کنم و ببینم که قابلیت آن مراتب عالی را داری یا نه، و بعد از ادراک این لذات فانی، برای لذات باقی ترک اینها خواهی کرد؟ اکنون اگر اینها را ترک کنی ثواب تو عظیم‌تر خواهد بود و حجتی خواهد بود بر آنها که این زینت های باطل دنیا را مانع تحصیل سعادات کامله آخرت می‌دانند . پس آن سعادتمند شروع به درآوردن جامه‌های زیبا و زیورهای گرانبها کرد و دست از پادشاهی صوری برداشت و قدم یقین در راه خدا و تحصیل سلطنت معنوی گذاشت، حضرت عیسی علیه السلام او را به نزد حواریان آورد و فرمود: آن گنج که من گمان داشتم، این جوان بود که در سه روز او را از خارکشی به سلطنت رسانیدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه پیروی از من نهاد، و شما بعد از سالهای سال پیروی من به این گنج پر رنج فریفته شدید و دست از من برداشتید . اين جوان از بزرگان دین شد و جماعت بسیار به برکت او به راه حق هدایت یافتند [۱] . ---------- [۱]: ۶۰۲. بحار الانوار ۱۴/۲۸۰؛ عرائس المجالس ۳۹۳ بطور اختصار.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.