نجواهای گمشده

هفته یازدهم

نجواهای گمشده

11:13

متن داستان

بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۴۶ , صفحه۷۷ http://noo.rs/zIoil به نام خدا سلام. به فاطیماکست خوش اومدید. … در اعیاد شعبانیه هستیم. قبل از شروع داستان ولادت با سعادت امام حسین، قمر بنی هاشم و امام سجاد علیهم السام را به همه شما تبریک می گم و دعوت می کنم قصه این هفته را با هم گوش کنیم. فتح، [فتح الأبواب] ، ذَكَرَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ مِنْ رُوَاةِ أَصْحَابِنَا فِي أَمَالِيهِ عَنْ عِيسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَنِ اَلْعَبَّاسِ بْنِ أَيُّوبَ عَنْ أَبِي بَكْرٍ اَلْكُوفِيِّ عَنْ حَمَّادِ بْنِ حَبِيبٍ اَلْعَطَّارِ اَلْكُوفِيِّ قَالَ: خَرَجْنَا حُجَّاجاً فَرَحَلْنَا مِنْ زُبَالَةَ لَيْلاً فَاسْتَقْبَلَتْنَا رِيحٌ سَوْدَاءُ مُظْلِمَةٌ فَتَقَطَّعَتِ اَلْقَافِلَةَ فَتِهْتُ فِي تِلْكَ اَلصَّحَارِي وَ اَلْبَرَارِي فَانْتَهَيْتُ إِلَى وَادٍ قَفْرٍ فَلَمَّا أَنْ جَنَّ اَللَّيْلُ أَوَيْتُ إِلَى شَجَرَةٍ عَادِيَةٍ شب بود و وقت سفر، همه کاروان آماده حرکت بودند. قصد داشتیم به مکه بریم. روزها خیلی هوا گرم می شد، مسیر هم که طولانی بود، برای همین شبانه سفرمون را آغاز کردیم. یک مقدار از مسیر را که رفتیم، طوفان عجیبی شروع به وزیدن کرد. باد سیاهی به استقبال کاروان آمده بود. شدت طوفان آن قدر زیاد بود که کاروان از هم پاشید. هر کس به جایی پناه می برد. تو اون لحظه فقط به این فکر می کردیم که پناهی پیدا کنیم. من که اصلا نفهمیدم چه طور از یک بیابان سر در آوردم. طوفان تموم شده بود ولی من نمی دونستم کجا هستم. هیچ کسی از کاروان را هم نمی دیدم. دریغ از یک نشانه یا علامتی که امیدوارم کنه. یک بیابان بی آب و علف. فقط همین. هوا خیلی گرم بود. به بدبختی روز رو به شب رسوندم. هوا تاریک شده بود و من هم یک درخت کهنه و قدیمی پیدا کردم و همون جا کنار درخت نشستم. فَلَمَّا أَنِ اِخْتَلَطَ اَلظَّلاَمُ إِذَا أَنَا بِشَابٍّ قَدْ أَقْبَلَ عَلَيْهِ أَطْمَارٌ بِيضٌ تَفُوحُ مِنْهُ رَائِحَةُ اَلْمِسْكِ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي هَذَا وَلِيٌّ مِنْ أَوْلِيَاءِ اَللَّهِ مَتَى مَا أَحَسَّ بِحَرَكَتِي خَشِيتُ نِفَارَهُ وَ أَنْ أَمْنَعَهُ عَنِ كَثِيرٍ مِمَّا يُرِيدُ فِعَالَهُ فَأَخْفَيْتُ نَفْسِي مَا اِسْتَطَعْتُ فَدَنَا إِلَى اَلْمَوْضِعِ فَتَهَيَّأَ لِلصَّلاَةِ ثُمَّ وَثَبَ قَائِماً وَ هُوَ يَقُولُ چند ساعتی گذشت و وقت سحر شده بود. در ساعات سحر ناگهان جوانی را دیدم که لباس های سفیدی به تن داشت و بوی عطرش همه جا پر شده بود. پیش خودم گفتم این جوان در این دل شب و در این بیابان، حتما او از اولیای خداست، ولی جلو نرفتم، راستش ترسیدم اگه بفهمه من اینجا هستم، از اینجا بره و من مانع کاری بشم که برای انجامش تا اینجا اومده. پس سریع رفتم یک گوشه ای پنهان شدم ولی دورادور داشتم به اون جوان نگاه می کردم. اصلا نمی تونستم چشم ازش بردارم. اون جوان در اون دل شب و در اون بیابان داشت با خدای خودش راز و نیاز می کرد. می خواست نماز بخوند. صدای دعاهاش تو گوشمه: يَا مَنْ حازَ كُلَّ شَيْءٍ مَلَكُوتاً وَ قَهَرَ كُلَّ شَيْءٍ جَبَرُوتاً أَوْلِجْ قَلْبِي فَرَحَ اَلْإِقْبَالِ عَلَيْكَ وَ أَلْحِقْنِي بِمَيْدَانِ اَلْمُطِيعِينَ لَكَ اى كسى كه ملكوت تو همه چيز را در بر گرفته و جبروت تو بر همه غلبه کرده، شوق اقبال به خودت را در قلبم قرار بده و مرا به زمره مطيعين خودت ملحق کن. قَالَ ثُمَّ دَخَلَ فِي اَلصَّلاَةِ فَلَمَّا أَنْ رَأَيْتُهُ قَدْ هَدَأَتْ أَعْضَاؤُهُ وَ سَكَنَتْ حَرَكَاتُهُ قُمْتُ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي تَهَيَّأَ لِلصَّلاَةِ فَإِذَا بِعَيْنٍ تُفِيضُ بِمَاءٍ أَبْيَضَ فَتَهَيَّأْتُ لِلصَّلاَةِ ثُمَّ قُمْتُ خَلْفَهُ فَإِذَا أَنَا بِمِحْرَابٍ كَأَنَّهُ مُثِّلَ فِي ذَلِكَ اَلْوَقْتِ فَرَأَيْتُهُ كُلَّمَا مَرَّ بِآيَةٍ فِيهَا ذِكْرُ اَلْوَعْدِ وَ اَلْوَعِيدِ يُرَدِّدُهَا بِأَشْجَانِ اَلْحَنِينِ فَلَمَّا أَنْ تَقَشَّعَ اَلظَّلاَمُ وَثَبَ قَائِماً وَ هُوَ يَقُولُ - بعد از دعا، شروع به نماز کرد. من هم که احساس کردم، آرام و بی حرکت داره نماز می خونه، بهش نزدیک شدم. یک دفعه متوجه شدم که چشمه آبی اون جاست. قبلش آن چشمه را ندیده بودم. آب بسیار زلالی بود. من هم در اون چشمه وضو گرفتم و آماده نماز شدم و پشت سر او ایستادم. وقتی پشت سرش ایستادم، محرابی را دیدم که اینگار همون لحظه براش آماده شده بود. موقع نماز آیاتی که وعده های الهی در اون بود را با گریه و تضرع به درگاه خدا تکرار می کرد. شب رو به پایان بود و کم کم روشنایی صبح داشت ظاهر می شد، ولی اون جوون همچنان خدا رو عبادت می کرد و این اذکار را ایستاده زمزمه می کرد: يَا مَنْ قَصَدَهُ الضالّون فَأَصَابُوهُ مُرْشِداً ای کسی که گمراهان قصد و آهنگ او را کرده و وی را هادی و مرشد به طریق صواب یافته اند. وَ أَمَّهُ الْخَائِفُونَ فَوَجَدُوهُ مَعْقِلًا ای کسی که خائفان به سوی او رفته و او را دژی مستحکم یافته اند، وَ لَجَأَ إِلَيْهِ الْعَائِذُونَ فَوَجَدُوهُ مَوْئِلا و پناهجویان به سوی او پناه برده و او را ملجأ خویش یافته اند، مَتَى رَاحَةُ مَنْ نَصَبَ لِغَيْرِكَ بَدَنَهُ اون کسی که بدنش رو برای غیر تو خسته کرده کی به راحتی میرسه!؟ وَ مَتَى فَرَحُ مَنْ قَصَدَ سِوَاكَ بِنِيَّتِهِ و کی شاد می شه کسی که در نیّت خودش، غیر تو رو قصد کرده؟ إِلَهِي قَدْ تَقَشَّعَ اَلظَّلاَمُ وَ لَمْ أَقْضِ مِنْ خِدْمَتِكَ وَطَراً وَ لاَ مِنْ حِيَاضِ مُنَاجَاتِكَ صَدَراً. خداوندا! شب، پرده سیاهش را برداشت؛ ولی به اون خواسته ای که برای خدمت به تو داشتم نرسیدم و هنوز از حوض مناجات تو خارج نشده ام! صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اِفْعَلْ بِي أَوْلَى اَلْأَمْرَيْنِ بِكَ يَا أَرْحَمَ اَلرَّاحِمِينَ بر محمّد و آل محمّد درود فرست، و برای من انجام ده آنچه سزاوار توست ای مهربانترین مهربانان. … فَخِفْتُ أَنْ يَفُوتَنِي شَخْصُهُ وَ أَنْ يَخْفَى عَلَيَّ أَثَرُهُ فَتَعَلَّقْتُ بِهِ فَقُلْتُ لَهُ بِالَّذِي أَسْقَطَ عَنْكَ مَلاَلَ اَلتَّعَبِ وَ مَنَحَكَ شِدَّةَ شَوْقِ لَذِيذِ اَلرّهَبِ إِلاَّ أَلْحَقْتَنِي مِنْكَ جَنَاحَ رَحْمَةٍ وَ كَنَفَ رِقَّةٍ فَإِنِّي ضَالٌّ وَ بُغْيَتِي كُلُّ مَا صَنَعْتَ وَ مُنَايَ كُلُّ مَا نَطَقْتَ من ترسیدم که او را از دست بدم و دیگه نتونم پیداش کنم، برای همین به دست و پاش افتادم و بهش گفتم: سوگند به کسی که ملال رنج و خستگی را از تو برداشته و به تو لذّت فراوان ترس از خدا داده است! مرا نیز زیر بال رحمت خود قرار داده و در سایه محبّت خود جای ده! که من از گمراهان بوده ام و آنچه انجام دادی آرزوی من و آنچه گفتی شوق من است. فَقَالَ لَوْ صَدَقَ تَوَكُّلُكَ مَا كُنْتَ ضَالاًّ وَ لَكِنِ اِتَّبِعْنِي وَ اُقْفُ أَثَرِي آن جوان هم به من فرمود: اگر در توکّلت راست باشی هرگز گم نمی شوی، در عین حال پشت سر من راه بیا. فَلَمَّا أَنْ صَارَ بِجَنْبِ اَلشَّجَرَةِ أَخَذَ بِيَدِي فَخُيِّلَ إِلَيَّ أَنَّ اَلْأَرْضَ تُمَدُّ مِنْ تَحْتِ قَدَمِي فَلَمَّا اِنْفَجَرَ عَمُودُ اَلصُّبْحِ قَالَ لِي أَبْشِرْ فَهَذِهِ مَكَّةُ وقتی کنار درخت رسیدیم دست مرا گرفت، پس در آن لحظه خیال کردم که زمین از زیر پای من کشیده می شود ، هنگامی که صبح دمیده شد، به من فرمود : بشارت بده که به مکّه رسیدیم. قَالَ فَسَمِعْتُ اَلضَّجَّةَ وَ رَأَيْتُ اَلْمَحَجَّةَ فَقُلْتُ بِالَّذِي تَرْجُوهُ يَوْمَ اَلْآزِفَةِ وَ يَوْمَ اَلْفَاقَةِ مَنْ أَنْتَ فَقَالَ لِي أَمَّا إِذْ أَقْسَمْتَ فَأَنَا عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ . من صدای مردم را شنیدم، باورم نمی شد، به مکه رسیده بودیم، به او گفتم: سوگند به کسی که در روز قیامت به او امیدواری! تو کیستی؟ اون جوان به من فرمود: حالا که قسمم دادی می گم، من علی پسر حسین بن علی بن ابی طالب هستم . این مرد با شنیدن چند جمله کوتاه از مناجات های امام سجاد، شیفته او شد و فراموش کرد راه رو گم کرده و از کاروان دور افتاده، فقط به این فکر می‌کرد نکنه حضرت زین العابدین را از دست بده و زیر سایه رحمت الهی قرار نگیره. او فقط با شنیدن و تفکر در چند جمله مناجات حضرت، شفای دنیا و آخرت خودش را پیدا کرد، اما بهتره بدونیم ما کتابی به نام صحیفه سجادیه داریم که پر است از دعاها و مناجات و سخنان ارزشمند سید الساجدین، امام زین العابدین علیه السلام. سعی کنیم از این کتاب و معارف آن غافل نشیم و حداقل در ترجمه عبارات آن تفکر کنیم.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.