هفته دوازدهم
قباله بهشتی
10:40
متن داستان
به نام خدا و سلام
خوشحالیم که یه بار دیگه با فاطیما کست در خدمت شما هستیم. بی معطلی بریم سراغ قصه این هفته:
«قباله بهشتی»
پیرمرد فرتوت _ که حالا بیش از یک قرنِ دنیا رو دیده بود _ به رسم هر هفته راهی قبرستان جبل عامل شد تا هم اموات خودش رو زیارت کنه، و هم یاد مرگ را برای خودش زنده نگه داره.
وقتی به قبرستان رسید، صدای شیون یک خاندان توجهش را جلب کرد (در صورت امکان صدای شیون پخش شود) فهمید تازه عزیز خود را از دست داده اند. او به دیدن این صحنه عادت داشت اما این سوگواری با بقیه مواردی که هر هفته میدید فرق میکرد...
از کیفیت برگزاری مراسم سوگواری معلوم بود کسی که از دنیا رفته از اشراف متمول بوده؛ ولی تعجب پیرمرد از چیز دیگری بود. معمولا در چنین مراسمی خانواده مرحوم با افتادن روی قبر عزیز خود مشغول زاری می شدند. این بار اما هیاهوی خاصی بین آن خانواده بود که باعث شده بود کسی روی قبر نباشه. صورت حضار بدون استثنا خیس اشک بود و گریان و رنگپریده با هم حرف میزدن...
پیرمرد نزدیک رفت تا از ماجرا سر در بیاره. سرش رو چرخوند تا یه فرد مناسب برای صحبت پیدا کنه. یه جوان از آن خاندان را دید که کمی دورتر به دیواری تکیه داده و عمیقا در فکر فرو رفته بود. به سراغ او رفت و سلام کرد و تسلیت گفت.
پسرم! کنجکاوم که بدانم آن مرحوم که بود؟ دلیل این همهمه و بی قراری غیر عادی در میان حضار مراسم چیست؟ من شاهد سوگواری های زیادی در اینجا بوده ام اما تا کنون چنین حالتی در میان سوگواران ندیده ام. مردم درباره چه چیزی با هم حرف میزنن...؟
آن کس که دیروز از دنیا رفت عمویم عبدالله بود. او از یک هفته پیش درگیر بیماری سختی شد و خودش پیش بینی کرده بود از این بیماری جان سالم به در نمی بره. دو شب پیش تمام خاندان را جمع کرد و این حکایت را برای ما تعریف کرد:
«چند ماه قبل به رسم هر سال خود عازم حج شدم و پیش از رفتن به مکه، در مدینه خدمت مولایم امام جعفر صادق رسیدم. عرضه داشتم: مولای من! از زیارت شما خیلی خوشحالم. خدا می داند که هر سال پس از پایان سفر به شدت دلتنگ شما می شوم و دلم برای دیدار دوباره شما پر میکشد.
حضرت فرمود: «خوش آمدی عبدالله. زیارتت قبول باشد... خداوند ایمان تو را استوار گرداند و تو را عاقبت بخیر کند».
مطلبی در ذهنم بود که برای گفتنش با خود کلنجار میرفتم. سفر من هر سال طولانی بود و در مدت اقامتم در مدینه مهمان امام میشدم. کنار مولایم بودن برایم بزرگترین لذت دنیا بود اما دوست نداشتم اینقدر مزاحم امام شوم.
بالاخره نفسم را در سینه حبس کردم و گفتم: قربانتان گردم! چند وقتی است به ذهنم رسیده در مدینه خانه ای تهیه کنم تا اوقاتی که در مدینه هستم به شما زحمت ندهم. برای این کار 10 هزار درهم با خود آورده ام. می شود شما این پول را بگیرید و تا من به مکه می روم لطف کنید و خانه خوبی در اینجا برایم بخرید؟!
امام با لبخند درخواستم را پذیرفتند و کیسه پول را گرفتند. گمان کردم امام هم از دستم خسته شدند که به این سرعت قبول کردند.
غصه دار به مکه رفتم و پس از حج به سرعت خود را به مدینه رساندم تا امام را ببینم. درب منزل را زدم (صدای تق تق در)
عبدالله جَبَلی هستم. لطفا به امام بگید اومدم و میخوام خدمتشون برسم.
خادم امام را از حضور من مطلع کرد. امام فورا اجازه ورود به من دادند.
(امام) زیارت قبول عبدالله! سفرت چطور بود؟
خیلی عالی بود مولای من. حال معنوی ام در این حج از همیشه بیشتر بود...
پس از دقایقی به امام عرض کردم: آقا راستی توانستید برایم خانه تهیه کنید؟
بله عبدالله. این هم قباله خانه ات...
قباله را گرفتم و شروع کردم به خواندن. نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم. این سند خانه ای است که جعفر بن محمد برای عبدالله جبلی خریده است.
جعفر بن محمد برای عبدالله خانه ای در بهشت برین خریده که چهار طرف آن به مجاورت بهترین اولیای خدا ختم می شود. یک طرف به مجاورت پیامبر، یک طرف به مجاورت امیر المومنین، یک طرف به مجاورت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی، و طرف دیگر به مجاورت سالار شهیدان امام حسین میرسد».
اشک در چشمانم حلقه زد و با صدای لرزان گفتم: فدایتان شوم مولای من! به خدا قسم از این معامله راضی هستم...
حضرت فرمود: «من پولی که دادی را میان سادات نیازمند تقسیم کردم و از خداوند مسئلت کردم این انفاق بزرگ را از تو به بهترین وجه قبول کند و بهشت را در ازای آن روزی ات گرداند».
جوان به اینجا که رسید منقلب شد. نتوانست جلوی سیل اشک خود را بگیرد. خود را در بغل پیرمرد انداخت و لحظاتی فقط گریه کرد... سپس با حال منقلبش ادامه داد:
عمویم با شوق بی حد و حصر آن قباله را از حضرت گرفت و به دیار خود بازگشت. او تا همین دو شب پیش این قضیه را با هیچکس در میان نگذاشت. پریشب که خود را آماده پرواز ابدی میکرد، همه خاندان را جمع کرد و ماجرای خود را تعریف کرد. سپس از خانواده خود قول گرفت و آنها را قسم داد، که قباله حضرت را پس از مرگ با او دفن کنند. خانواده و همه ما به او قول دادیم.
عمو عبدالله دیروز از دنیا رفت.
ما طبق وصیتش نوشته مولایمان صادق را در کفن او گذاشتیم و او را به خاک سپردیم. عمویم یک خیّر شناخته شده در جبل عامل بود و با پیچیدن خبر رحلتش بسیاری از مردم از گوشه و کنار شهرها راهی اینجا شدند تا خود را به مزار عمو برسانند.
ما برای مهیا کردن فضای مراسم امروز، پیش از طلوع آفتاب بر سر مزار عمو حاضر شدیم. وقتی رسیدیم صحنه ای دیدیم که برق از چشمانمان ربود...
قباله ای که حضرت برای عبدالله نوشته بودند و با او دفن کرده بودیم اینک روی قبر بود. پسر عمویم آن را برداشت. با خواندنش از هوش رفت... این اتفاق برای چند نفر بعدی هم افتاد...
بالاخره من قباله را گرفتم تا بخوانم. زیر نوشته حضرت یک جمله با خط عمو عبد الله بود.
نوشته بود: «به خدا سوگند، مولایم جعفر بن محمد به آنچه گفته بود وفا کرد». (پایان داستان)
آری... چنین سرنوشتی چقدر خواستنی و شیرین است!
در فرهنگ اسلام چنین معامله شیرینی پیوسته به تمامی مسلمانان پیشنهاد شده است. در قرآن کریم خداوند با مهربان ترین لحن ممکن میفرماید: چه کسی است که با انفاق خود به خداوند قرض نیکویی دهد و خداوند چند برابر آن را به همراه پاداش پر برکت به او بازگرداند؟
«مَن ذَا ٱلَّذِی یُقرِضُ ٱللَّهَ قَرضًا حَسَناً فَیُضَـعِفَهُۥ لَهُۥ وَلَهُۥۤ أَجرٌ كَرِیمٌ»
خداوند در قرآن هزینه ای که برای انفاق در راه خدا می شود را به دانه ای تشبیه کرده است که هفت خوشه میرویاند و در هر خوشه 100 دانه قرار دارد. «مَّثَلُ ٱلَّذِینَ یُنفِقُونَ أَموالَهُم فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَت سَبعَ سَنَابِلَ فِی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّة، واللّهُ یضاعِفُ لِمَن یَشاء، واللّهُ واسعٌ علیمٌ»
یعنی کسی که انفاق میکند حداقل هفتصد برابر آنچه در راه خدا میدهد را خواهد دید. یا در همین دنیا، یا پس از دنیا در بهشت برین...
دعا میکنیم خداوند به همه ما توفیق این معامله رو در زندگی بده...
از همراهی شما ممنونیم. تا قصه ای دیگه خداوند یار و نگهدارتون.