هفته چهاردهم
سوال هشام
05:44
متن داستان
مسجد بصره در روزهای جمعه جایگاه درس و بحث دومین شخصیت مکتب فکری معتزله یعنی عمربن عبید بود
عمرو جامعه پشمی سیاهی به کمرش بسته بود و عبایی هم روی دوشش انداخته بود
حلقه بزرگی از مردم و شاگردان عمرو هم مشغول سوال کردن و شنیدن جواب هاش بودند
مردی که به ظاهرش نمی خورد اهل بصره باشه وارد مسجد شد از مردم خواست یه جایی براش باز کنن و تونست دوزانو آخر جمعیت بشینه
مرد غریبه بعد از اینکه یه مقداری پرسش و پاسخهارو شنید از آخر جمعیت با صدای رسا از عمرو پرسید
ای مرد عالم من غریبه هستم ازت اجازه می خوام که مسئله ای رو از تو بپرسم گفت بپرس جوان
مرد غریب پرسید عمر تو چشم داری
با این سوال جوان سکوت مسجد تبدیل به همهمه شد همه به سمت انتهای مجلس برگشتند تا ببینند این سوال عجیب و غریب را چه کسی پرسیده
عمرو پرسید پسر جان این چه سوالیه که میپرسی چشمهارو توی صورت من نمیبینی؟
جوان گفت دیگه ببخشید این سواله منه ممنون میشم اگر جواب بدید گفت اگرچه سوالت احمقانه است اما باشه جوابتو میدم بله من چشم دارم پرسید باهاش چیکار می کنی عمرو گفت رنگ ها و اشخاص را می بینم
پرسید گوش چی آیا گوش هم داری بله و با اون بوها رو استشمام می کنم
دهان و گوش چطور بله و مزه ها را می چشم و صداها را میشنوم صدای همهمه جمعیت بیشتر شد به سیمای جوان نمیخورد آدم احمقی باشد قاعدتاً این مقدمه چینی ، استدلالی برای بحث جوان غریبه با عمر بود
جوان بعد از مدتی مکث پرسید ای عمر آیا قلب هم داری گفت بله با قلب چکار میکنی
با اون هر چیزی که بر این اعضا و جوارح وارد میشه رو تشخیص میدم
جوان گفت مگه همه اعضا و جوارح صحیح و سالم نیستند پس چرا بی نیاز از قلب نیستن
پسرجون هر وقت اعضا و جوارح توی اون چیزی که بوییده یا دیده یا شنیده ویا چشیده شک میکنند به قلب ارجاع میدهد و به این وسیله به یقین می رسن و شک از بین میره
جوان گفت پس با این توصیف شما جناب استاد خدا قلب را برای برطرف کردن شک از اعضا و جوارح ایجاد کرده یعنی حتماً قلب باید باشه وگرنه اعضا جوارح به یقین نمیرسن عمرو گفت بله همین طور که گفتی
جوون که ظاهرا از این سوال و جواب ها به مقصودش رسیده سراغ سوال آخرش میره و میپرسه ای ابامروان خدای تبارک و تعالی اعضا و جوارح تو را رها نکرده و برای آنها امامی قرار داده تا اگر در امری شک کردند برای آنها بر امور درست صحه بگذاره
پس چطور امکان داره خدا همه این مخلوقات رو توی حیرت و شک و اختلاف رها کرده باشد و برای آنها امامی رو قرار نداده باشه که اختلاف شون رو به اون ارجاع بدن تا در امور درست براشون صحه بگذارد
استدلال جوان بدون عیب و نقص بود همه نگاهها به عمرو دوخته شده بود تا ببینند چطور میخواد جواب این جوون رو بده
عمرو اما همچنان ساکت بود و نگاهش رو به زمین دوخته بود و چیزی نمی گفت بعد از چند لحظه رو به جوان کرد و گفت اهل کجایی پسرجان گفت از کوفه میام
گفت قاعدتاً تو باید هشام بن حکم باشی
بعد از جاش بلند شد و جوون رو آغوش کشید و توی جای خودش نشوند و دیگه حرفی نزد تا از مسجد خارج شد
هشام وقتی چند روز بعد محضر امام صادق برگشت این داستان رو برای حضرت تعریف کرد به اینجای داستان رسید امام صادق علیه السلام خندید و فرمود به خدا سوگند که این مطلب در صحف ابراهیم و موسی هم نوشته شده است