پیرمرد منتظر

هفته هجدهم

پیرمرد منتظر

12:34

متن داستان

به نام خدا. سلام. به فاطیماکست خوش اومدید. ... مطالعه و بررسی تاریخ نه فقط برای پند و عبرت گرفتنه، بلکه می تونه خیلی از حقایق را هم اثبات کنه، چرا که تاریخ همیشه تکرار می شه. مثلا بررسی تاریخ بنی اسرائیل و شباهت های اون به اتفاقات امت پیامبر در صدر اسلام، جای هیچ شبهه و شکی در رسیدن به حقیقت را باقی نمی ذاره. شباهت هایی که خود پیامبر بر آن تاکید داشتند تا مردم راه را گم نکنند. داستان امروز هم که یکی از این شباهت ها را می خواد برای شما تعریف کنه بر گرفته از روایتی در کتاب اِرشادُ القلوب دِیلَمی است که در قرن 8 هجری زندگی می کرده. پس با هم قصه این هفته را گوش می کنیم ... پیرمردِ مُنتظِر ... سَهْلِ بْن حُنَیفِ اَنْصاری تعریف می کنه که روزی با «خالِدِ بنِ وَلید» در بین راه شام و عراق به خانه راهبان رفتیم. پیر مردی از اون خونه بیرون اومد و پرسید: شما کیستید؟ ما هم جواب دادیم که: ما مسلمانان امت محمد صلّی اللَّه علیه و آله هستیم. خالد شروع به صحبت با آن پیرمرد کرد و من هم در کنارشون حرفاشونو گوش می کردم. خالد از پیرمرد پرسید: چند سال داری؟ پیر مرد گفت: دویست و بیست سال. چند سال است در این جا ساکن هستی؟ نزدیک شصت سال. آیا کسی را دیده ای که عیسی را دیده باشد؟ بلی، دو نفر. اون دو نفر در مورد حضرت عیسی به تو چه گفتند؟ یکی از آن ها گفت: عیسی بنده و رسول و مخلوق است نه خالق، من هم او را تصدیق کردم، ولی دومی گفت: عیسی پروردگار است، و من او را تکذیب و لعنت کردم. خالد با تعجب پرسید: چطور اختلاف کردند، در حالی که هر دو عیسی را دیده بودند؟ پیر مرد گفت: یکی از آن ها دنبال هوا و هوس رفت و شیطان کار بدش را در نظرش، زیبا جلوه داد و دیگری دنبال حق رفت و خدا هدایتش کرد. خالد پرسید: تورات و انجیل را خوانده ای؟ آری. خواندم. موسی را قبول داری؟ بلی. قبول دارم خالد گفت: آیا مسلمان می شوی؟ پیرمرد گفت: من پیش از تو اسلام را پذیرفتم، گرچه آن را ندیده و نشنیده ام. خالد گفت: پس تو اکنون به محمد ایمان داری؟ پیرمرد گفت: بلی، چگونه ایمان نداشته باشم، در صورتی که تورات و انجیل را خوانده ام و موسی و عیسی به آمدن او خبر داده اند؟ خالد که از جواب های پیرمرد متعجب شده بود، پرسید: پس چرا در خانه راهبان مانده ای؟ با این پیری کجا بروم؟ و کسی نبود که مرا به جایی ببرد، اما منتظر شما بودم که بگویم من هم از ملت شما هستم. اکنون بگویید پیامبرتان کجا است؟ خالد گفت: از دنیا رفته است پیرمرد پرسید: وصیّ او تو هستی؟ خالد گفت: نه، امّا مردی از بستگان و اصحاب او هستم. پس وصیّ او شما را به این جا فرستاده؟ خالد گفت: نه، خلیفه ما را به اینجا فرستاده است. پیر مرد گفت: خلیفه غیر از وصی اوست؟ آری. خلیفه غیر از وصی است پیرمرد با تعجب گفت: پس چگونه مردم او را انتخاب کردند، در حالی که وصیّ او از عشیره و صحابه خاص اوست؟ کار شما از آن دو نفری که عیسی را دیدند و اختلاف کردند که عجیب تر است! شما با پیامبرتان مخالفت کردید! خالد یک نگاهی به همراهانش کرد و گفت: بله درسته، ما به دنبال هوا و هوس رفتیم و شخص دیگری را به جای وصی انتخاب کردیم! و اگر میان من و علی اختلافی در زمان پیامبر نبود، غیر از علی رو به عنوان وصی انتخاب نمی کردم. مالک اشتر و مالک بن حارث که اونجا بودند بعد از شنیدن این حرف از خالد پرسیدند: چه اختلافی بین تو و علی بوده؟ خالد گفت: من در شجاعت همیشه با علی رقابت می کردم و او البته از نظر شجاعت قابل قیاس با کسی نبود. پس سوابقی در شجاعت و همچنین قرابتی با پیامبر داشت که من نداشتم، لذا من هم که قریشی بودم خیلی به او حسادت می کردم. ام سلمه، همسر پیامبر، من را در این باره نصیحت کرده بود که حسادت را کنار بذارم ولی من قبول نکردم. ثم عطف على الديراني فقال له: هات حديثك ما تخبر؟ قال: أخبرك أني كنت من أهل دير كان جديدا فخلق حتى لم يبق منه أهل الحق إلا الرجلان أو الثلاثة ويخلق دينكم حتى لم يبق منه إلا الرجلان أو الثلاثة؟ واعلموا أن بموت نبيكم قد تركتم من الإسلام درجة وستتركون بموت وصي نبيكم من الإسلام درجة أخرى إذا لم يبق أحد رأى نبيكم صلى الله عليه وآله وسلم أو صحبه وسيخلق دينكم حتى تفسد صلاتكم وحجكم وغزوكم وصومكم وترتفع الأمانة والزكاة منكم ولن تزال فيكم بقية ما بقي كتاب ربكم عز وجل وما بقي فيكم من أهل بيت نبيكم فإذا رفع هذان منكم لم يبق من دينكم إلا الشهادة شهادة التوحيد وشهادة أن محمدا رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم فعند ذلك تقوم قيامتكم وقيامة غيركم ويأتيكم ما توعدون ولن تقوم الساعة إلا عليكم لأنكم آخر الأمم بكم تختم الدنيا وعليكم تقوم الساعة.. خالد دوباره رو به پیرمرد کرد و گفت: خوب ادامه بده ديگه چه خبرهایی داری که برامون تعریف کنی. پیرمرد گفت: من اهل دیری بودم که جدید وتازه بود پس از اینکه کهنه فرسوده شد جز دو‌ سه نفر که به راه حق رفتند کسی نمونده، و دین شما هم فرسوده خواهد شد و جز دو سه نفر به راه که حق می روند باقی نمی مونه. بدانید که شما با مرگ پیامبرتان، چیزهایی رو‌از اسلام رها کردید و پس از مرگ وصیّ اش، باز هم چیزهایی رو رها می کنید و اون وقتی که از افرادی که پیامبر رو دیده اند کسی باقی ‌نمونه دین شما به طوری فرسوده میشه که نمازها و حجّ و جهاد و روزه تان تباه میشه، و امانتداری و زکات از میان شما رخت بر می بندد و کتاب خدا و بقیه اهل بیت علیه السّلام در میان شما می مانند. اما پس از رفتن این دو، دیگه جز شهادت به توحید و شهادت به رسالت، چیزی باقی نمی مونه. این جاست که زمان به زیان شما در گردشه، چرا که شما آخرین امّت هستید و دنیا با شما تمام می شه و قیامت فرا می رسد. سَهْلِ بْن حُنَیف ادامه داستان را این طور تعریف می کنه که بعد از این گفت و گو ها بین خالد و پیرمرد، خالد از پیرمرد می خواد که از اتفاقاتی که در مدت زندگیش در این جا براش اتفاق افتاده هم برای همه صحبت کنه. پیرمرد داستان دوستش هارون را می گه که یهودی بوده و با دیدن معجزه ای به دین عیسی ایمان می یاره و تصمیم می گیره دست خانوادشو بگیره و تا آخر عمر در کنار پیرمرد قصه ما زندگی کنه. پیرمرد تعریف کرد که من و هارون هر روز همدیگر را می دیدم و برای من یک برادر دینی شده بود. در یکی از شب ها هارون به من گفت که در تورات چیزی خوانده ام که صفات محمد آخرین پیامبر خدا رو بیان می کند. من هم بهش گفتم: من هم در انجیل این اوصاف را خوانده ام! سپس هر دو به محمد ایمان آوردیم و دوستش می داشتیم و منتظر او بودیم و همیشه آرزوی دیدارش را در ذهن داشتیم. زمان طولانی هارون در کنار من زندگی کرد، او از بهترین انسان هایی بود که دیده بودم. در موقع مرگش فقط یک وصیت به من کرد. فقط یک وصیت. هارون گفت: من فقط ازت می خوام که اگر حضرت محمد و وصی او را دیدی، سلام من رو بهشون برسونی. پس حالا از شما می خوام که سلام من و دوستم را به وصیّ محمد برسانید. سَهْلِ بْن حُنَیف هم وقتی به مدینه بر می گرده به ملاقات امیرالمومنین می ره و کل داستان رو برای حضرت تعریف می کنه و سلام اون دو نفر را هم به امام می رسونه. امام هم بر آن دو نفر و امثال اون ها سلام و درود می فرسته. مدتی از این قضیه می گذره، سهل می گه داشتیم در خدمت امیرالمومنین از جنگ صِفین بر می گشتیم. در یک بیابان بدون آب توقف کردیم. اصحاب به امام علی از نبود آب و تشنگی گلایه کردند. امام علی علیه السلام بلافاصله پیاده به راه افتادند تا به جایی رسیدیم که آن را میشناخت. حضرت فرمودند: اینجا را حفر کنید. ما هم به دستور امام علی زمین را کندیم تا این که به صخره سخت بزرگى رسیدیم. حضرت فرمودند: آن را [از جا] بِکَنید. ما خیلی تلاش کردیم که آن را [از جا] بکنیم اما نتونستیم. پس امیرالمؤمنین لبخند زدند و با هر دو دست مبارکشون سنگ را بلند کردند و از جا کندند. ناگاه [دیدیم] زیر آن، چشمه آب زلال و سفیدی است که شدت سفیدیش مثل نقره جلاداده ‌شده بود. امام علی به اصحاب فرمودند: این هم آب، بفرمایید بنوشید و همچنین ذخیره کنید و از آن توشه بردارید و بعد من را خبر کنید. همه آب خوردیم و آب هم ذخیره کردیم و بعد امیرالمومنین را صدا زدیم. حضرت بدون اینکه چیزی پاشون کرده باشن به سمت چشمه رفتند و صخره را سرجای خودش گذاشتند و با دست خودشون خاک روی آن ریختند. همه این اتفاقات پیش چشم همون پیرمرد دیرنشین داشت اتفاق می افتاد، چون اون چشمه نزدیک خانه راهبان بود. اون پیرمرد داشت ما را میدید و سخنمان را می‌شنید. پیرمرد بعد از دیدن این اتفاقات پایین اومد و گفت: صاحب و مولای شما کیه؟ ما هم او را پیش امام علی «علیه السلام» بردیم. پیرمرد با دیدن امام علی گفت: شهادت میدهم که معبودی جز الله نیست و شهادت میدهم که محمد فرستاده خدا است و تو وصی محمد هستی. وَ لَقَدْ كُنْتُ أَرْسَلْتُ بِالسَّلَامِ عَنِّي وَ عَنْ صَاحِبٍ لِي مَاتَ كَانَ أَوْصَانِي بِذَلِكَ، مَعَ جَيْشٍ لَكُمْ مُنْذُ كَذَا وَ كَذَا مِنَ السِّنِينَ. من چند سال قبل از طرف خودم و از طرف دوستم هارون که وقتي مُرد، این سفارشِ رو به من كرده بود، با سپاهى از شما كه اينجا بود، سلامى رو براى شما فرستاده بودم سهل به امام علی می گه: یا امیر المؤمنین! این، همون پیر مردیه که سلام او و دوستش را به شما رسونده بودم، همون روزی که با خالد از این جا عبور می کردیم. حضرت علی از پیرمرد می پرسند: چطور فهمیدی که من وصی رسول خدا هستم؟ پیرمرد هم علت را این طور توضیح می ده: پدرم که به اندازه من عمر کرده بود، از پدرش و او از پدر بزرگش و او هم از کسی که چهل سال بعد از موسی در کنار یوشَعِ بن نون، وصی موسی با زورگویان جنگیده بود، این داستان را برای من تعریف کرد: یوشع هم مثل شما از این منطقه می گذشت و یارانش تشنه شدند و از تشنگی به یوشع گلایه کردند. یوشع به آن ها گفت که در نزدیکی شما چشمهای هست که از بهشت نازل شده و آدم آن را حفر کرده. پس یوشع ابن نون به سمت آن چشمه رفت و مثل شما صخره را از جا کند و سپس او و اصحابش از آن نوشیدند و سیراب شدند. بعد هم صخره را سر جای خودش گذاشت و به اصحابش گفت: این سنگ را هیچ کس از جا در نمی یاره مگر پیامبر یا وصی پیامبر. بعد از مدتی و پس از اینکه یوشع از اینجا رفت عدهای از یارانش تلاش بسیاری کردند تا محل چشمه را پیدا کنند ولی هرگز موفق نشدند. و این دِیر به خاطر همین چشمه بنا شده است. وقتی که دیدم شما با دستانتون آن سنگ را از جا کندید فهمیدم که شما وصی فرستاده خدا احمد هستی که سال ها در جست و جوی او بودم. ... فاطیماکست. کام ....

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.