راهب و حقیقت

هفته بیستم

راهب و حقیقت

24:25

متن داستان

روزی روزگاری عالم مسیحی به نام بریهمه بود که دربین مسیحیان پیرو کلیسای شرقی بالاترین مقام علمی را دارا بود. او به مدت هفتاد سال در سراسر جهان اسلام به جستجوی عالم مسلمانی می پرداخت که کتب ادیان پیش از اسلام را خوانده باشد و عیسی را همراه با صفات و دلایل و معجزات او بشناسد. بریهمه به همین دلیل در میان مسیحیان و مسلمانان و یهودیان و زرتشتیان شهرت یافته بود تا اینکه مسیحیان به او افتخار می کردند و می گفتند که اگر در مسیحیت جز او کسی را نداشته باشیم برای اثبات حقانیت ما کافی است. اما خود او اهمیتی نمی داد که مردم درباره او چه می گویند، بلکه در جستجوی حقیقت بود و می خواست اسلام را عمیقاً بشناسد. سالیان متمادی زنی نزد او زندگی می کرد تا به او خدمت کند و این عالم مسیحی همواره اسرار خود را با او در میان می گذاشت و از نقاط ضعف براهین دین خود برای او می گفت. به تدریج این دیدگاه منفی او نسبت به مسیحیت آشکار شد. از طرفی احترام و ارزش خود را در میان پیروانش و طبقه روحانی که به آن تعلق داشت از دست می داد و از طرف دیگر همچنان مشتاق یافتن گمشده اش یعنی حقیقت بود. بُرَیهَمَه نیز با تمام کوشش به راه افتاد و از همه مکاتب و مذاهب مختلف اسلام در مورد داناترین و حکیم ترین آن ها تحقیق می کرد، او از امامان مسلمین و صالحین و روحانیون و روشنفکران سؤال می کرد. با هر مکتبی که با آن روبرو می شد شروع به بررسی کامل تمام جنبه های اعتقادات آنها می کرد، ولی آن چه می خواست را نزد آن ها پیدا نمی کرد. و همیشه بعد از چند جلسه بحث که بین او و علما و نخبگان هر مکتبی می شد، می دید که ادله و صحبت هایشان او را راضی نمی کند، بنابراین می گفت اگر رهبران مکاتب شما در راه حق بودند، لااقل حقایقی در میان شما پیدا می شد. تا این که یک روز برای او از شیعیان صحبت کردند و او را با مردی به نام هشام بن حکم آشنا کردند. بعدها خود هشام بن حکم برای یونس بن عبد الرحمان این داستان را اینطور تعریف می کند. روزی در جلوی دکان خودم، در محله کرخ شهر بغداد در کنارعده ای که با من قرآن می خواندند، نشسته بودم و ناگهان دیدم گروهی صد نفره از مردان مسیحی که لباس های سیاه پوشیده بودند به طرف من می آمدند. در میان آنها چند کشیش مسیحی از جمله بزرگترین و مهمترین آن ها یعنی بریهمه به چشم می خورد. آن ها نزدیک مغازه من آمدند و ایستادند. در این لحظه هشام، از حکیم بزرگ مسیحی با احترام فراوان استقبال کرد و برایش صندلی قرار داد تا بریهمه بر آن بنشیند. اما بقیه اسقف ها و کشیشان در حالی که به عصای خود تکیه داده بودند و کلاه ردا بر سر کشیده بودند او را همراهی می کردند. سپس بریهمه شروع به صحبت کرد و گفت: «من با همه مسلمانانی که در علم کلام و مباحث علمی مشهور بودند، صحبت و بحث کردم تا به من نشان دهند که دین مسیحیت باطل است، اما در عقاید و نظراتشان چیز قابل قبولی ندیدم، بنابراین برای مناظره در مورد اسلام به دیدار شما آمده ام. بیایید ببینیم آیا می توانید من را به درستی دین خود متقاعد کنید. هشام خندید و گفت: «ای بریهمه! اگر آنچه شما می خواهید معجزه ای است مانند معجزات عیسی مسیح، بگذارید به شما بگویم که من عیسی نیستم و شبیه او هم نیستم و اصلاً نمی توانم شبیه او باشم زیرا او روحی پاک، مقدس و بزرگ است. و او بسیار به خودش گرسنهگی می داد که روح ستوده خود را بیشتر تطهیر کند، معجزات او آشکار است و نشانه های او هنوز وجود دارد.» بریهمه گفت: "من این توصیفات و این کلمات را خیلی دوست داشتم." هشام به او گفت: اگر می خواهید بحث کنید، می توانیم با آن شروع کنیم. و بریهمه گفت: البته که می خوام! پس اجازه دهید از شما بپرسم، از نظر جسمی، نسبت و رابطه پیامبر شما با عیسی مسیح چیست؟ هشام پاسخ داد که پیغمبر ما محمد (صلی الله علیه و اله)، از نوادگان عموی پدربزرگ مادری عیسی است زیرا که عیسی از فرزندان اسحق فرزند ابراهیم نبی است و محمد از فرزندان اسماعیل، دیگر فرزند ابراهیم نبی است و سپس بریهامه گفت: رابطه عیسی با پدرش خدا را چگونه توصیف می کنید؟! و هشام در جواب گفت: اگر بخواهید می‌توانم آن چیزی که شما بهش اعتقاد دارید را بگم ، و اگر بخواهید می‌توانم آنچه را در این مورد که ما اعتقاد داریم را برای شما بیان کنم. بریهمه این طور جواب می ده: خوب، من آنچه را که ما در مورد رابطه بین عیسی و خدا باور داریم را می خواهیم بریهمه با خودش فکر می کرد که اگر هشام طبق اعتقاد آن ها جواب بده به راحتی می تونه در بحث بر او چیره بشه، برای همین ازش می خواهد که رابطه بین عیسی و خدا را طبق اعتقاد آنها توضیح بده. هشام گفت: خوب، شما می گویید که عیسی یک موجود ابدی و سرمدی است که همیشه وجود داشته است، حتی اگر او از یک موجود ابدی دیگر مشتق شده باشد. با این وجود به من بگو کدام یک از این دو پدر و کدام پسر است؟ بریهمه گفت: "کسی که به زمین آمد پسر است." اما هشام پاسخ داد: اگر شما بدون هیچ استدلالی چنین بگویید من هم می توانم بگویم "کسی که به زمین آمد پدر است!" بریهمه با رد این احتمال گفت: پسر فرستاده پدر است. و فرستادن دیگری به این صورت است که گویی کارمند اوست، پس پدر سزاوار این مقام نیست در حالی که پسر باید آن را تصاحب کند. هشام پاسخ داد: اولاً نبوت، مقام بسیار ظریف و سنگینی است، پس مستلزم این است که پیامبر، تسلط و علم مطلق بر همه چیز داشته باشد و چون پدر از پسر حکیم‌تر است، پس باید پدر، رسول باشد. ثانیاً، مخلوقات را پدر آفریده است، پس او سزاوارتر است که نزد مخلوق خود برود تا آن ها را به راه راست هدایت کند. راه راستی که زندگی دنیوی و اخروی آن ها را بهبود می بخشد. بریهمه گفت."اما مخلوقات توسط پدر و پسر مشترکا آفریده شده اند." هشام گفت: بر این اساس، اگر بگوییم که کل عالم، مخلوق پدر و پسر بوده است، پس چه چیزی مانع از این می شه که بگیم هر دو آن ها، باهم به عنوان راهنما برای هدایت بشریت به سوی راه راست بیایند؟ بریهه گفت: چگونه می توان گفت در این کار شریک باشند در حالی که این دو یک چیز هست، یک ذات هستند و فقط در اسم تفاوت دارند. (یعنی دو اسم دارند) هشام پاسخ داد: با توجه به آنچه شما معتقدید که این ها فقط یک ذات هستند، اما دو نام دارد، پس می توان گفت که پدر نیز مانند پسر به زمین فرود آمد و در بیان آن هیچ کفری وجود نخواهد داشت. (چون نام دیگر پسر را گفتیم) بریهمه از این نتیجه گیری هشام ناراحت شد و در پاسخ گفت: «اما آنچه شما گفتید بسیار مجهول است و کسی به آن اشاره نکرده است». هشام با آرامش گفت: «اما این بسیار منطقی است. زیرا ایده اتحاد و یکی بودن پدر و پسر و اختلاف فقط در نام، این نتیجه را می طلبد. در این لحظه که بریهمه با تضاد بزرگی مواجه شده بود، برای نجات خودش شروع به پناه بردن به ارائه تفسیر دیگری از وحدت بین پدر و پسر کرد و گفت: ما به وحدت بین پدر و پسر به این معنا اشاره می کنیم که آنها دو موجود متفاوت هستند اما تنها در یک وجود برای همیشه متحد می شوند. هشام بلافاصله گفت: «اما وجود پسر از وجود پدر جداست زیرا محال است که دو چیز در یک موجود متحد شوند.» بریهمه گفت: آنچه شما می گویید کاملاً با مفهوم رایج پدربودن در میان مردم مخالف است، زیرا مردم می گویند هر پسری تکه ای از پدرش است و از او گرفته شده است. هشام در این لحظه از اعتراف او استفاده کرد و این حرف را در هوا گرفت و گفت: اگر درک مشترک مردم از پدر و فرزند برای ما حجت باشد، پس من برنده این بحث هستم! زیرا از نظر آنها همه پدر ها قبل از فرزندانشان وجود داشتند. بریهمه ،آیا تو این را می پذیری؟ بریهمه گفت: "این چیزی نیست که من می گویم." و بلافاصله هشام به او گفت: پس چرا از مردم به عنوان شاهد سخنان خود حرف می زنی در حالی که خود شما حرف آنها را قبول ندارید؟! در این مرحله از مناظره، بریهمه دوباره متوجه شد که در تناقض دیگری گرفتار شده است، پس برای نجات خودش گفت: در حقیقت پدر و پسری وجود ندارد، بلکه فقط موجودی منحصر به فرد است، اما دو نام دارد، پس واژه «پدر» و «پسر» دو نام از یک موجود ابدی است. هشام پرسید: و بر این اساس این نامها هم مانند وجود پدر و پسر ازلی و ابدی هستند؟! بریهمه پاسخ داد: خیر! این نام ها بعدا ایجاد شده اند و مخلوق هستند. هشام هم این طور نتیجه گرفت: حقیقت این هست که شما، همانطور که می گویید، پدر را به عنوان پسر و پسر را به عنوان پدر قرار می دهید. بنابراین اگر او یک موجود مجرد بود که دو نام دارد، پس می توانیم همزمان او را پدر و پسر بنامیم. ضمناً باید توجه داشت که هر مخلوقی محتاج خالق است و بر این اساس این دو اسم را باید موجودی ازلی خلق کند. حال به من بگو خالق نام ها چه کسی بوده است، پدر یا پسر؟ اگر آنها را پسر آفریده است، او همان خالق ابدی است که او را پدر نیز می نامند، و اگر آنها را پدر آفریده است، خود او نام دیگری را برای وجود خود انتخاب کرده است که همان نام پسر است، پس پسر همان پدر است و پدر همان پسر است و هیچ موجود دیگری غیر از او نخواهد بود که پسر نامیده شود. (و شما بگویید پسر به زمین آمده است.) در این هنگام بریهمه دید که بر اساس نتیجه هشام، از اساس وجود پسر باطل می شود و برای بیرون آمدن از این استدلال، تعبیر دیگری ارائه کرد و گفت: "پسر" تنها نامی برای روح الهی است، در هنگامی که بسوی زمین فرود آمد. هشام برای اینکه به او نشان دهد که این تعبیرهم به او کمک نمی کند تا از تناقض تثلیث بیرون بیاید، از او پرسید: . و نام او قبل از آمدن به زمین چه بود؟ بریهمه پاسخ داد: نامش پسر است، خواه به زمین فرود آمده باشد و خواه فرود نیامده باشد. هشام پرسید: پس قبل از آمدن به زمین، این روح منحصر به فرد بود اما دو نام داشت؟! بریهمه پاسخ داد: این روح یک ذات منحصر به فرد است، یک روح منحصر به فرد. هشام گفت: یعنی شما موافقید که بخشی از آن روح را پدر و بخشی دیگر را پسر بدانیم؟! بریهمه پاسخ داد: نه! زیرا نام «پسر» و نام «پدر» یکی هستند. هشام گفت: پس می توان گفت پسر، پدر پدر است و پدر پدر پسر است! در حالی که پسر یکی است. بعد از این صحبت ها، اسقف ها با زبان خودشان و به صورتی که کسی متوجه نشود به بریهمه گفتند: حقیقتا هرگز چنین روزی نداشتی و تا حالا با چنین کسی مناظره نکرده بودی! پس برمی خیزیم و می رویم و بحث را تمام می کنیم. بله، بریهمه شگفت زده شده بود و خواست که بلند شود و برود، اما هشام دست او را گرفت و گفت: چه چیزی شما را از پذیرش اسلام باز داشته است؟ اگر هنوز در باطل بودن تثلیث یا صحت اسلام شک دارید به من بگویید تا پاسخ آن را به شما بدهم و در غیر این صورت سوالی در مورد مسیحیت از شما می پرسم که تمام شب را تا صبح بیدار هستی و به سؤال من فکر می‌کنی و این باعث می‌شود که فردای آن روز ، هیچ دغدغه و کاری نداشته باشی جز اینکه دوباره پیش من بیای. اسقف ها به بریهمه گفتند که به حرف او گوش نده، شاید او چیزی به تو بگوید که تو را در شک و تردید قرار دهد. اما بریهمه با آنان مخالفت کرد و به هشام گفت: سوالت رو بپرس. هشام هم پرسید: آیا فکر می کنید که پسر همه چیزهایی که پدر می داند را می داند؟ (علم پدر و پسر یکسان است) بریهمه پاسخ داد: "البته که بله." این بار هشام پرسید: و آیا فکر می کنید که پدر همه چیزهایی که پسر می داند را می داند؟ و بریهمه پاسخ داد بله. هشام پرسید: آیا فکر می کنید هر کاری که پدر می تواند انجام دهد را پسر هم می تواند انجام دهد؟ بریهمه گفت بله. هشام پرسید: "آیا فکر می کنید هر کاری را که پسر می تواند انجام دهد را پدر هم می تواند انجام دهد؟" و بریهمه پاسخ داد بله. سرانجام هشام پرسید: با وجود برابری هر دو، چگونه یکی از آن دو، پسر دیگری است؟! و چرا یکی از آن دو بر دیگری ظلم می کند؟ بریحمه گفت: هیچ کدام به دیگری ظلم نمی کند. هشام گفت: اما طبق گفته شما پسر حق دارد پدر پدر باشد و پدر نیز می تواند پسر پسر باشد! ای بریهمه! تمام شب را بیدار بمانید و به این سوال فکر کنید. و سپس همه آن مسیحیان پراکنده شدند در حالی که همه آرزو داشتند ای کاش هرگز هشام و یارانش را نمی دیدند! و سپس، بریهمه با غم و اندوه تمام به خانه بازگشت. و پس از آنکه به خانه اش رسید، زنی که در خانه به او خدمت می کرد به او گفت: چی به تو گذشته که این قدر غمگین شدی؟ بریهمه ، تمام صحبت هایی که با هشام داشت را برای او تعریف کرد. سپس زن به بریهمه گفت: وای بر تو! آیا می خواهید در مسیر درست قرار بگیرید یا در مسیر اشتباه؟ بریهمه پاسخ داد: البته من ترجیح می دهم در مسیر درست باشم! سپس زن به بریهمه گفت: به جایی که حقیقت را می یابید بروید و مراقب باشید که لجبازی نکنید. چرا که لجاجت مانند شک است و شک چیزی زشت است و کسانی که شک کنند در آتش خواهند بود. بریهمه از سخنان زن قدردانی کرد و تصمیم گرفت روز بعد نزد هشام بازگردد. و صبح روز بعد در حالی که تنها بود نزد هشام رفت و وقتی به هشام رسید به او گفت: ای هشام! آیا کسی را داری که دستوراتش را اطاعت کنی، به سخنان او رجوع کنی و کاملاً مطیع او باشی؟ هشام پاسخ داد بله. بریهمه پرسید: او چه صفات و ویژگی هایی دارد؟ هشام به بریهمه گفت: منظورتان صفات و ویژگی های نسبی او است یا ویژگی های دینی او؟ بریهمه پاسخ داد: هر دو! می خواهم هم صفات او را در نسبت بدانم و هم صفات او را در دینش.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.