هفته بیست ودوم
آن چه خدا ندارد
06:56
متن داستان
به نام خدا سلام. یک چهارشنبه دیگه و یک قصه دیگه.
به فاطیماکست خوش اومدید
...
آن چه خدا ندارد.
...
روایت شده که گروهى از رومیان در زمان ابوبکر به مدینه وارد شدند و در میان آنها راهبى نصرانى بود.
راهب وارد مسجد پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله شد و به همراه خود شتری پر از طلا و نقره داشت درحالیکه ابوبکر به همراه گروهى از مهاجر و انصار در مسجد حضور داشتند. پس راهب بر آن ها وارد شد و به آن ها تحیت و درود گفت.
سپس بهدقت آنها را نگریست. بعد پرسید:
کدامیک از شما خلیفه پیامبر و امین دینتان هستید؟
حضار به سوی ابوبکر اشاره کردند.
راهب رو به ابوبکر کرد و گفت: ای شیخ اسم تو چیست؟
ابوبکر جواب داد: عَتیق.
راهب پرسید: اسم دیگرت چیست؟
ابوبکر جواب داد: صِدّیق.
راهب باز پرسید: دیگر چه؟
ابوبکر جواب داد: غیر از اینها اسمى براى خود نمىدانم.
راهب گفت: تو شخصى که من مىخواهم نیستى.
ابوبکر گفت: حاجتت چیست؟
راهب جواب داد: من از سرزمین روم آمدهام و یک شتر پر از طلا و نقره آورده ام تا از امین این امت سؤالى بکنم. اگر آن شخص پاسخ سؤال من را داد مسلمان مىشوم و هر دستورى داد اطاعت می کنم و این مال را بین شما تقسیم می کنم. ولی اگر نتوانست جواب سؤال من را بگوید، بدون اینکه مسلمان شوم همراه مالی که با خود آوردهام بر می گردم.
ابوبکر گفت: هر چه مایلى بپرس.
راهب گفت: به خدا سوگند لب به سخن نمىگشایم مگر اینکه مرا از تعرض و آسیب خودت و اصحابت، امان بدهى.
ابوبکر گفت: تو در امانى و هیچ دغدغهاى نداشته باش؛ هر چه مىخواهى بپرس.
راهب پرسید: بگو خدا چه چیز ندارد؟ و چه چیز از او نیست؟ و علمِ چه چیزی را ندارد؟
ابوبکر لرزان شد و نتوانست جوابى بدهد. پس از چند لحظه به بعضی از یارانش گفت بروید ابو حفص عمر را خبر کنید.
یارانش رفتند و عمر را آوردند. او هم پیش ابوبکر نشست. ابوبکر به راهب گفت:
ای راهب سؤالت را از این شخص بپرس.
راهب رو به عمر کرده و سؤالهای خود را تکرار نمود. عمر نیز نتوانست جوابی بدهد.
بعد عثمان آمد و بین راهب و عثمان همچنین آنچه بین راهب و ابوبکر و عمر رخ داد هم به وقوع پیوست.
راهب گفت: شخصیتهای بزرگى هستید ولی از نظر شناخت اسلام، خام و ناپخته هستید. سپس برخاست تا خارج شود.
ابوبکر به او گفت اى دشمن خدا اگر عهد و امانم نبود، زمین را از خون تو رنگین مىکردم.
سلمان برخاست و خدمت امام على بن ابیطالب علیهالسلام آمد که همراه با حسن و حسین علیهماالسلام در حیاط خانه اش نشسته بود. سلمان داستان را برای امام علی تعریف کرد.
بنابراین امام علی بلند شدند و با حسن و حسین علیهماالسلام به مسجد آمدند. همینکه چشم مردم به حضرت على علیهالسلام افتاد تکبیر گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و همگی پیش ایشان آمدند. پس امام علی داخل مسجد شد و نشست.
ابوبکر گفت: راهب! از این مرد بپرس که او کسی است که در جست و جویش هستی.
راهب رو به حضرت على علیهالسلام کرد و گفت:
اسم شما چیست؟
حضرت فرمود:
«اسْمِی عِنْدَ الْیَهُودِ إِلْیَا وَ عِنْدَ النَّصَارَى إِیلِیَا وَ عِنْدَ وَالِدِی عَلِیٌّ وَ عِنْدَ أُمِّی حَیْدَرَة»
اسم من در نزد یهود إِلْیا و در نزد نصرانیان ایلیا و نزد پدرم على و نزد مادرم حَیْدَرَه.
راهب پرسید: چه نسبتى با پیامبرتان دارى؟
امام علی فرمود:
«أَخِی وَ صِهْرِی وَ ابْنُ عَمِّی لَحًّا»
او برادر و پدر همسرم و پسرعموی تنی من است.
راهب گفت: سوگند به پروردگار عیسى که مراد من تو هستى. بگو خدا چه ندارد؟ و چه از او نیست و چه چیز را نمىداند؟
حضرت على علیهالسلام فرمودند:
«عَلَى الْخَبِیرِ سَقَطْتَ»:
به شخصی خبره و دانا برخورد کردی.
«أَمَّا قَوْلُکَ مَا لَیْسَ لِلَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَحَدٌ لَیْسَ لَهُ صَاحِبَةٌ وَ لَا وَلَدٌ»
اما سوال تو در مورد آنچه که خدا ندارد؟ جواب: خدا همسری و فرزندى ندارد.
«وَ أَمَّا قَوْلُکَ وَ لَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَلَیْسَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ظُلْمٌ لِأَحَدٍ»
اما چیزى که از نزد خدا نیست؟ ، نسبت به احدى ظلم کردن است.
«وَ أَمَّا قَوْلُکَ لَا یَعْلَمُهُ اللَّهُ فَإِنَّ اللَّهَ لَا یَعْلَمُ لَهُ شَرِیکاً فِی الْمُلْک»
و امّا آنچه خدا نمىداند؟ ، خدا شریکى را در مُلْک براى خودش نمىداند.
راهب از جای خودش بلند شد و زنارش (یعنی همان کمربند و شالی که اهل ذمه مجبود بودند برای ورود به سرزمین های اسلامی دور کمر خودشان ببندند) را پاره کرد و سر حضرت على علیهالسلام را در آغوش گرفت و پیشانى او را بوسید و گفت:
«أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ أَنْتَ الْخَلِیفَةُ وَ أَمِینُ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ مَعْدِنُ الدِّینِ وَ الْحِکْمَةِ وَ مَنْبَعُ عَیْنِ الْحُجَّةِ لَقَدْ قَرَأْتُ اسْمَکَ فِی التَّوْرَاةِ إِلْیَا وَ فِی الْإِنْجِیلِ إِیلِیَا وَ فِی الْقُرْآنِ عَلِیّاً وَ فِی الْکُتُبِ السَّابِقَةِ حَیْدَرَةَ وَ وَجَدْتُکَ بَعْدَ النَّبِیِّ وَصِیّاً وَ لِلْإِمَارَةِ وَلِیّاً وَ أَنْتَ أَحَقُّ بِهَذَا الْمَجْلِسِ مِنْ غَیْرِکَ فَأَخْبِرْنِی مَا شَأْنُکَ وَ شَأْنُ الْقَوْمِ؟»
أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ - شهادت میدهم که خدایی جز خداوند یکتا نیست و محمد فرستادهی اوست؛ و گواهى مىدهم که تو همان خلیفه و امین این امت و معدن دین و حکمت و منبع و سرچشمه حجت هستى. در تورات نام تو را الیا و در انجیل ایلیا خواندم و در قرآن على و در کتب گذشته حیدرة و تو را بعد از پیامبر وصى او یافتم و برای حکمرانی ولی و رهبر مردم و تو شایستهتر به این جایگاه از دیگران هستى. بگو ببینم تو چه شان و جایگاهی نزد این قوم داری؟
امام على علیهالسلام جوابى به او داد. راهب بلند شد و تمام آن اموال را تحویل ایشام نمود. حضرت على علیهالسلام هم قبل از اینکه از جای خودشان بلند شوند آن اموال را ، بین فقراء اهل مدینه و کسانی که محتاج بودند، تقسیم کردند و راهب درحالیکه مسلمان شده بود بهپیش قوم خود بازگشت.