ادای امانت

هفته بیست وششم

ادای امانت

04:31

متن داستان

شناسه حدیث : ۲۴۹۱۷۲ | نشانی : بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۴۷ , صفحه۳۸۴ عنوان باب : الجزء السابع و الأربعون [تتمة كتاب تاريخ علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد الصادق و موسى بن جعفر الكاظم عليهم السلام ] أبواب تاريخ الإمام الهمام مظهر الحقائق أبي عبد الله جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليه باب 11 أحوال أصحابه و أهل زمانه صلوات الله عليه و ما جرى بينه و بينهم معصوم : امام صادق (علیه السلام) كا، [الكافي] ، اَلْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ اَلنَّهْدِيِّ عَنْ كَثِيرِ بْنِ يُونُسَ عَنْ عَبْدِ اَلرَّحْمَنِ بْنِ سَيَابَةَ قَالَ: لَمَّا أَنْ هَلَكَ أَبِي سَيَابَةُ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ إِخْوَانِهِ إِلَيَّ فَضَرَبَ اَلْبَابَ عَلَيَّ فَخَرَجْتُ إِلَيْهِ فَعَزَّانِي وَ قَالَ لِي هَلْ تَرَكَ أَبُوكَ شَيْئاً فَقُلْتُ لَهُ لاَ فَدَفَعَ إِلَيَّ كِيساً فِيهِ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ قَالَ لِي أَحْسِنْ حِفْظَهَا وَ كُلْ فَضْلَهَا فَدَخَلْتُ إِلَى أُمِّي وَ أَنَا فَرِحٌ فَأَخْبَرْتُهَا فَلَمَّا كَانَ بِالْعَشِيِّ أَتَيْتُ صَدِيقاً كَانَ لِأَبِي فَاشْتَرَى لِي بِضَائِعَ سابريا [سَابِرِيٍّ] وَ جَلَسْتُ فِي حَانُوتٍ فَرَزَقَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهَا خَيْراً وَ حَضَرَ اَلْحَجُّ فَوَقَعَ فِي قَلْبِي فَجِئْتُ إِلَى أُمِّي فَقُلْتُ لَهَا إِنَّهُ قَدْ وَقَعَ فِي قَلْبِي أَنْ أَخْرُجَ إِلَى مَكَّةَ فَقَالَتْ لِي فَرُدَّ دَرَاهِمَ فُلاَنٍ عَلَيْهِ فَهَيَّأْتُهَا وَ جِئْتُ بِهَا إِلَيْهِ فَدَفَعْتُهَا إِلَيْهِ فَكَأَنِّي وَهَبْتُهَا لَهُ فَقَالَ لَعَلَّكَ اِسْتَقْلَلْتَهَا فَأَزِيدَكَ قُلْتُ لاَ وَ لَكِنْ وَقَعَ فِي قَلْبِيَ اَلْحَجُّ وَ أَحْبَبْتُ أَنْ يَكُونَ شَيْئُكَ عِنْدَكَ ثُمَّ خَرَجْتُ فَقَضَيْتُ نُسُكِي ثُمَّ رَجَعْتُ إِلَى اَلْمَدِينَةِ فَدَخَلْتُ مَعَ اَلنَّاسِ عَلَى أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ كَانَ يَأْذَنُ إِذْناً عَامّاً فَجَلَسْتُ فِي مَوَاخِيرِ اَلنَّاسِ وَ كُنْتُ حَدَثاً فَأَخَذَ اَلنَّاسُ يَسْأَلُونَهُ وَ يُجِيبُهُمْ فَلَمَّا خَفَّ اَلنَّاسُ عَنْهُ أَشَارَ إِلَيَّ فَدَنَوْتُ إِلَيْهِ فَقَالَ لِي أَ لَكَ حَاجَةٌ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ أَنَا عَبْدُ اَلرَّحْمَنِ بْنُ سَيَابَةَ فَقَالَ مَا فَعَلَ أَبُوكَ فَقُلْتُ هَلَكَ قَالَ فَتَوَجَّعَ وَ تَرَحَّمَ قَالَ ثُمَّ قَالَ لِي أَ فَتَرَكَ شَيْئاً قُلْتُ لاَ قَالَ فَمِنْ أَيْنَ حَجَجْتَ قَالَ فَابْتَدَأْتُ فَحَدَّثْتُهُ بِقِصَّةِ اَلرَّجُلِ قَالَ فَمَا تَرَكَنِي أَفْرُغُ مِنْهَا حَتَّى قَالَ لِي - فَمَا فَعَلْتَ [فِي] اَلْأَلْفِ قَالَ قُلْتُ رَدَدْتُهَا عَلَى صَاحِبِهَا قَالَ فَقَالَ لِي قَدْ أَحْسَنْتَ وَ قَالَ لِي أَ لاَ أُوصِيكَ قُلْتُ بَلَى جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ عَلَيْكَ بِصِدْقِ اَلْحَدِيثِ وَ أَدَاءِ اَلْأَمَانَةِ تُشْرِكُ اَلنَّاسَ فِي أَمْوَالِهِمْ هَكَذَا وَ جَمَعَ بَيْنَ أَصَابِعِهِ قَالَ فَحَفِظْتُ ذَلِكَ عَنْهُ فَزَكَّيْتُ ثَلاَثَمِائَةِ أَلْفِ دِرْهَمٍ . عبدالرحمن بن سَيَابَه نقل می کند: وقتی درم از دنیا رفت یکی از دوستان صمیمی او به خانه ي ما آمد؛ درب را کوبید، من در را باز کردم و پیش او رفتم. او به من تسلیت گفت و از من سوال کرد: پدرت براي زندگی شما چیزي به ارث گذاشته است؟ گفتم: نه. سپس کیسه اي که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت: این را به عنوان سرمایه نزد خودت نگهدار و ازسودش استفاده کن. با خوشحالی نزد مادرم رفتم و ماجرا را براي مادرم تعریف کردم. شب که شد پیش یکی از دوستان پدرم رفتم. او مقداري جنس پارچه برایم خرید و در دکانی به کار مشـغول شـدم. خداونـد تعالی در این کار، رزق و روزی با برکتی فراهم کرد. مدتی گذشت و موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد که به مکه بروم. نزد مادرم رفتم و به او گفتم که دلم هوای مکه کرده. او هم به من گفت: پسرم! اول پول دوست پدرت یعنی همان درهم ها را به او برگدان و بعد به مکه برو. پول ها را آماده کردم و پیش دوست پدرم رفتم و پول ها را طوری به او پس دادم که گویی آن ها را به او بخشیدم. (چون نیازی به برگشت آن نداشتم.) او گفت: اگر این پول ها کم هست، مقدارش را زیاد تر کنم. گفتم: نه. دلم هوای حج کرده و دوست دارم. اموال شما نزد خود شما باشد (و این امانت را پس دهم) بالأخره به مکه رفتم و پس از انجام مناسک و اعمال حج به مدینه برگشتم، با گروهی از دوستان به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. امام به همه اجازه ورود داده بودند و جلسه عمومی بود. من که جوانی کم سن وسال بودم، در انتهای مجلس نشستم. هر یک ازحاضـران سؤالی کرده و امام جواب آن ها را می دادند. همین که شلوغی مردم کمتر شد، امام علیه السـلام به من اشاره کرده، مرا نزدخودطلبیـدند. من هم جلو آمدم. امام فرمودند: حاجتی داری؟ گفتم: فـدایت شوم. من عبـدالرحمن بن سـیابه هستم. امام ازحـال پـدرم پرسید و فرمود: پدرت چی می کند؟ گفتم: او درگذشت. امام آهی کشید و برایش طلب آمرزش و رحمت کرد. سپس امام به من فرمودند: چیزي براي شما به ارث گذاشته است؟ گفتم: نه. امام فرمود: پس چگونه به حج آمده اي؟ پس شروع کردم و داسـتان آن مرد را برای ایشان بازگو کردم.؛ اما، امام علیه السـلام هنوزکلامم تمام نشده، به من فرمودند: با هزار درهم چه کردي؟ گفتم، به صاحبش پس دادم. امام به من فرمود: احسنت سپس فرمود: می خواهی تو را سفارشی کنم؟ گفتم: آري، فدایت شوم. امام فرمودند: عَلَيْكَ بِصِدْقِ اَلْحَدِيثِ وَ أَدَاءِ اَلْأَمَانَه، تُشْرِكُ اَلنَّاسَ فِي أَمْوَالِهِمْ همیشه راست گویی و ادای امانت را پیشه خود کن، و امام در حالی انگشتان دستش را به هم چسبانده بود ادامه داد این گونه در اموال مردم شـریک می شوی؛ من دستور امام علیه السلام را به خاطر سپردم و در نتیجه عمل به آن، سیصدهزار درهم را زکات دادم.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.