هفته بیست وهفتم
امام و جفای نزدیکان
12:26
متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم
جفاکاری برادران و اقوام به امام رضا علیه السلام
در مسجد النبی نشسته بودم. چشمم به جمعی از مردم افتاد که دور پیرمردی حلقه زده بودند. نزدیکتر شدم. پیرمرد را شناختم. او علی بن جعفر، فرزند صالح و متقی و عالم امام صادق علیه السلام بود و مثل همیشه از سخنان و روایات برادر بزرگوارشان امام کاظم علیه السلام و پدر و اجدادش برای بقیه می گفتند. رفتم و وارد جمعشان شدم. چقدر با احترام از برادرشان یاد می کردند و با حوصله به سوالات دیگران پاسخ می دادند. او در قسمت مسقف مسجد نشسته بود طوری که مقابل دیدگانش درب ورودی مسجد که به حیات باز میشد بود، دیگران رو به علی بن جعفر و پشت به حیات بودند. ناگهان علی بن جعفر سکوت کرد و به سمت در مسجد خیره شد. همگی سر چرخاندیم ببینیم در حیات مسجد چه خبر است. آیا شخصیت مهمی وارد شده؟
دیدم که قامت نوجوانی بر آستانه در ظاهر شده ولی نتوانستم چهره اش را تشخیص دهم. در این حین علی بن جعفر، این پیر مرد سالخورده و فرتوت چنان از جایش با شتاب بلند شد و بدون اینکه کفهایش را بپوشد با پای برهنه به سمت حیات مسجد دوید و به سوی آن نوجوان رفت و بسان بردهای در مقابل آن جوان تعظیم کرد و دست او را بوسید. آن دو به همراه هم کم کم به سمت داخل مسجد نزدیک شدند.
خوب که دقت کردم متوجه شدم آن پسر نوجوان، امام عزیزمان هستند. امام جواد علیه السلام! من و چند نفر دیگر نیز به احترام ایشان ایستادیم. ولی عدهای دیگر همچنان در جای خود نشسته با حالتی خشمگین این صحنه ها را مینگریستند. امام جواد علیه السلام فرمودند:
"عمو جان. خدا شما را رحمت کند. بنشینید!"
علی بن جعفر جواب داد:
"ای آقای من، چطور بنشینم وقتی شما ایستاده اید؟"
بعد از مدتی که امام جواد علیه السلام رفتند علی بن جعفر دوباره به جمع ما پیوست.
مردی رو به او کرد و با کنایه گفت:
شما عموی پدر این نوجوانی و با او این طور رفتار می کنی؟" "
مردی دیگر گفت:
" درست نیست کسی به بزرگی شما در مقابل پسر بچه ای خم شود..."
علی بن جعفر را نگاه می کردم. خشم در صورتش نمایان شده بود، و با دست محاسنش را صاف می کرد. رو به مردان کرد و گفت:
ساکت باشید...! خداوند من را با این ریش های سفیدم برای مقام امامت انتخاب نکرد. ولی آن کودک را در چنین جایگاهی قرار داد! در حالی که او به چنین مقامی رسیده چطور می توانم منکر فضیلت او بشوم؟ بلکه من خود را بنده ی مطیع او می دانم.
علی بن جعفر همواره چنین رفتار میکرد و در هر مجلسی و هر محفلی با قول و عمل به دیگران میفهماند که امام نهم شیعیان این نوجوان است. گاهی کفهای امام جواد را جلوی پای حضرت جفت میکرد و گاهی با بیان و برهان شبهات منکرین امامت آن حضرت را پاسخ میداد. آری، امام جواد علیه السلام بعد از شهادت پدر بزرگوارشان علی بن موسی الرضا علیه السلام در سن نه سالگی به امامت الهی رسیده بود و این امر برای بسیاری از شیعیان گران آمده بود و همین باعث خروج عدهای از مسیر حق شد.
یاد روزی افتادم که دیدم که علی بن جعفر با شخصی دیگر از بنی هاشم به نام حسن مشغول صحبت است. علی بن جعفر به او گفت:" به والله که خداوند ابالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام را یاری کرد."
حسن گفت: " بله، به خدا قسم که بعضی از برادرانش در حق او جفا کردند".
علی بن جعفر گفت: "همانا که ما عموها هم در حق او ظلم کردیم".
حسن از آنجایی که علی بن جعفر را خوب میشناخت و میدانست که در بنی هاشم کسی به با معرفتی او نسبت به امامت امام رضا و فرزندش امام جواد نیست از گفته او تعجب کرد و گفت: "مگر شما با او چه کردید فدایت شوم؟ زیرا من در بین شما حاضر نبودم." اینجا بود که علی بن جعفر آهی از نهاد کشید و لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد ....
بار اولی که امام رضا علیه السلام در زمان هارون به ایران سفر کردند، پسرشان حسین هم همراهشان بود. بعد از اینکه حسین ۳ ساله در نزدیکی های قزوین از دنیا رفت، دیگر همه مطمئن بودیم ایشان پسری ندارد. سال ها بعد از وفات حسین بین همه پخش شد که امام رضا علیه السلام پسری دارد به نام محمد.
- چه می گویی ابالحسن؟ از کی در بین ما بنی هاشم پسری چنین سبزه رو متولد می شود؟ چه طور می توانیم باور کنیم آن کودک فرزند توست؟
دست بردار ابالحسن. این کودک که او را فرزند خود می دانی هیچ شباهتی به تو ندارد.
هیچ کداممان باور نمی کردیم که امام رضا علیه السلام با چهره ای سفید و بور فرزندی سیه چهره داشته باشد. ناگهان در بین جمعمان کسی پیشنهادی داد:
هان...ابالحسن! تو امامی و بر طبق رفتار پیامبر عمل می کنی. همه ی ما می دانیم که پیامبر به قول قیافه شناس حکم کرده!
چند نفری تایید کردند.
. خب...پس قیافه شناس بیاور تا آنها بین حرف ما و تو داوری کنند
ناراحتی چهره ی امام رضا علیه السلام را در بر گرفته بود. کمی گذشت و ایشان فرمودند:
"این کودک پسر من است و در آن شکی نیست. بنابراین من قیافه شناس نمی آورم. شما اگر می خواهید بروید و این کار را بکنید."
همهمه ای به پا شد، هر کس چیزی می گفت و پیشنهادی می داد.
امام رضا علیه السلام فرمودند:
دلیل آمدن قیافه شناسان را به آنها نگویید. آنها را به بهانه ی مجلسی یا میهمانی ای دعوت کنید،
روز میهمانی فرا رسید. همهیمان در باغی نشسته بودیم و از خودمان پذیرایی می کردیم. ولی امام رضا علیه السلام در بین ما نبودند. چند نفر از برادران ایشان، لباس و کلاه پشمی ای بر تن امام رضا علیه السلام کرده بودند و بیلی به دستشان داده بودند. و قبل از آمدن قیافه شناسان به ایشان گفتند::
ابالحسن! تو به باغ می روی و باغبانی می کنی، و وارد جمع ما نمی شوی. اگر آن کودک فرزند تو باشد قیافه شناسان پدر باغبان را هم می توانند تشخیص دهند. و اگر نباشد...
حتی برادران ایشان هم می خواستند دورشان را خالی کنند. دلم برای این همه غربت و تنهایی سوخت. بالاخره قیافه شناسان آمدند. بعد از مدتی پذیرایی، کودک را آوردند. زیر چشمی امام رضا علیه السلام را نگاه می کردم. ایشان حتی رویشان هم به ما نبود و مشغول کار بودند!
علی بن جعفر هم در بین ما بود و از کودک مراقبت می کرد. او از همان موقع عمویی با وفا و محترم بود. یکی از برادران روبه قافیه شناسان شروع کرد:
به شما همه قیافه شناسان ماهری هستید و نامتان بر سر زبان هاست. پس این کودک را پدرش ملحق کنید.
قیافه شناسان نگاه کردند. نگاه کردند و نگاه کردند. چند نفرشان روی صورت بعضی از اقوام و برادران امام رضا علیه السلام متمرکز شدند. بالاخره یکیشان در حالی که به یکی از برادران اشاره می کرد گفت:
" او عموی این کودک است!"
قیافه شناسی دیگر گفت:
" و آن زن هم عمه اش."
چند نفرشان هم به عمو ها و اقوام دیگر آن کودک اشاره کردند. قیافه شناسی رو به علی بن جعفر کرد و گفت:
او هم عموی پدر این کودک است. و اگر قرار باشد این کودک پدری داشته باشد، آن پدر باغبانی است که آنجا دارد کار می کند.
بقیه ی قیافه شناسان حرف او را تایید کردند.
دوباره امام رضا علیه السلام را نگاه کردم. ایشان هنوز در حال باغبانی بودند و حتی نگاهشان هم به قیافه شناسان نبود! یکی از مردان که از تعجب چشمانش گرد شده بود پرسید:
" بر چه اساس این حرف را میزنی مرد؟"
قیافه شناسی دیگر جواب داد:
" حالت ساق پای این کودک همانند ساق پای آن باغبان است!"
وقتی امام رضا علیه السلام به ما نزدیک شدند، چند نفر دیگر از قیافه شناسان دلایل دیگری هم آوردند که ثابت می کرد آن کودک پسر امام است. مردان و زنانی که آنجا بودند با تعجب به حرف های قیافه شناسان گوش می دادند.
نگاهم به علی بن جعفر افتاد. خوشحال بود! او همیشه از ظلم های حکومت به امام رضا علیه السلام عصبانی می شد و حالا...بی توجهی و ظلم های اقوام، او را بیشتر ناراحت می کرد. علی بن جعفر دوباره به سوی امام جواد علیه السلام خردسال دوید و او را در آغوش گرفت. او به کودک می گفت:
" شهادت می دهم که تو امام من از جانب خداوندی."
امام رضا علیه السلام کنار آن دو نشستند. صدایشان را شنیدم. غمگین بود. ایشان گریستند و رو به علی بن جعفر گفتند:
" ای عمو جان. این غربت چیز عجیبی نیست. نشنیدید پدرم از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل می کردند که:
رسول خدا درمورد مهدی موعود می فرمودند: پدرم به فدای برترین کنیزکان باد. همان کنیزی که اهل نوبه ی سودان است. و دهانی خوش بو و رحمی پاک دارد.
و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: خدا لعنت کند بنی عباس را. فرزند آن زن نوبیه چند سال و چند ماه و چند روز با کفار آن قوم می جنگد و آنها را به هلاکت می رساند! و آن فرزند زن نوبیه، آواره و غریبی است که پدرش و اجدادش به شهادت می رسند و خودش صاحب غیبت طولانی می شود. تا جایی که مردم می گویند: اگر زنده بود می آمد...او کشته یا مرده است. و او را از یاد می برند...
امام رضا علیه السلام ادامه دادند:
" آیا چنین پسری جز از نسل من خواهد بود؟!"