هفته بیست وهشتم
نوکری اهل البیت
11:17
متن داستان
محمّد بن وليد كرمانى مىگويد: خدمت امام جواد عليه السّلام رسيدم و پشت در حیاط خانه، مردم زيادى را یافتم. به سمت مسافری از بین آنها رفته و پیش او نشستم تا اينكه ظهر شد. و ما براى نماز برخاستیم. وقتى كه نماز ظهر را خوانديم از پشت سر، صدایی را احساس كردم. وقتی به پشت سرم نگاه کردم ناگهان امام جواد ابو جعفر عليه السّلام را ديدم. به سوی او رفتم و دست ایشان را بوسیدم. سپس حضرت نشست و از نحوه ی آمدنم پرسيد و پس از آن فرمود: سلام کن. گفتم: فدايت شوم! سلام داده ام. امام سه بار تكرار كرد و هر بار فرمود: سلامت را بده گفتم: بله درست است چیزی در قلبم تداعی شده بود.
آنگاه حضرت لبخندى زد و فرمود: پس سلامت را بده. که آن را انجام دادم و گفتم: بله سلام دادم و راضی شدم اى فرزند رسول خدا! پس قلبم از آن تردید جوری پاک گشت که حتی اگر سعی وکوشش می کردم که دوباره به شک خودم برگردم، نمی توانستم.
فردای آن، صبح زود مجددا روانه خانه حضرت جواد شدم. اما دیگر از دربی که دیروز رفته بودم نرفتم بلکه از درب دیگری وارد شدم و در جلوی سواره ها قرار گرفتم. و كسى هم پشت سر من نبود كه او را بشناسم .
اميدوار بودم كسى را پيدا كنم تا مرا به سوی حضرت راهنمایی کند، ولى كسى را نیافتم .
تا اينكه هوا گرم شد و من گرسنه شدم و بر من بسیار سخت گذشت تا جایی که پيوسته آب می نوشیدم تا گرما را فرو نشانم و گرسنگی و شکم خالی خود را چاره کنم.
در همین بین غلامى همراه با سینی پر از انواع غذاهاى گوناگون و رنگارنگ و غلام دیگری، همراه با تشت و ابریق نزد من آمدند و همه ی آنها را مقابل من بر زمين گذاشتند.
و گفتند: امام دستور داده است كه بخوری. پس خوردم و هنوز از خوردن غذا فارغ نشده بودم كه آن حضرت تشریف آوردند و من برخاستم. امام دستور داد تا بنشینم و غذايم را بخورم. پس باز به خوردن غذا ادامه دادم. سپس امام-عليه السّلام-نگاهى به غلام نمود و فرمود: با او غذا بخور تا گوارایش گردد و احساس تنهایی نکند.
بالاخره دست از خوردن کشیدم و سینی را برداشتند. غلام رفت تا آنچه را که از غذای سینی بر زمین افتاده جمع کند. اما امام فرمود: صبر كن. هر آن چه از غذا در بیرون و صحرا باقى مىماند، آن را رها کن اگرچه ران گوسفندی باشد، اما آنچه در خانه باقى مىماند، آن را بردار.
سپس به من فرمود: سوالت را بپرس. گفتم: خداوند مرا فدايتان گرداند! در بارۀ مشك شما چه می فرمایید؟
امام جواد فرمود: پدرم دستور داد تا برای ایشان در يك آوندی، مُشك درست كنند.
فضل بن سهل به امام رضا نوشت كه مردم از اين كار شما عيب مىگيرند. و آن حضرت، در جواب نوشت: اى فضل! مگر نمىدانى كه حضرت يوسف، لباسهاى دیبای آراسته به طلا مىپوشيد . و بر صندلي هاي طلا مىنشست. و اين كارها هم از حكمت او چيزى كم نمىكرد. و حضرت سليمان نیز همين طور بود. بعد از آن، امام عليه السّلام دستور داد تا غالیه ای که نوعی عطر است به چهار هزار درهم براى ایشان درست كنند.
سپس گفتم: پیروان شما از پیروی از شما چه بهرهاى مىبرند؟
امام جواد فرمود: امام صادق ابو عبدالله -عليه السّلام غلامى داشت كه وقتى آن حضرت وارد مسجد مىشد، مرکبش را برای ایشان نگه مىداشت.
روزی غلام که به همراه قاطر امام بیرون مسجد نشسته بود، دید که عدهاى از دوستانش که اهل خراسان بودند دارند می آیند.
يكى از آنها به غلام گفت:
آيا می توانی كه از مولایت بخواهى كه مرا جاى تو قرار دهد. و من نوکری ایشان را بکنم و در ازای این کار تمام ثروتم را به تو بدهم چرا که من ثروت زیاد و متنوعی دارم؟ تو برو و همه آن ثروت ها برای تو. من هم این جا به جای تو می مانم.
غلام گفت: از امام می پرسم.
پس پیش حضرت رفته و گفت: فدايت شوم! تو خدمت مرا مىدانى و از همراهی طولانيم خبردارى. پس اگر خدا خيرى را به سوی من روانه سازد آيا شما مانع آن مىشويد؟
امام فرمود: از نزد خويش، به تو عطا مىكنم تا از غير خودم مانع شوم!
آنگاه سخن آن مرد را براى امام-عليه السّلام-تعریف كرد.
حضرت فرمود: اگر تو نسبت به خدمت به ما، بی علاقه شدی و آن مرد به ما رغبت دارد، او را قبول مىكنيم و تو را رها می کنیم.
وقتى كه برگشت تا از خدمت امام مرخص گردد، حضرت صدايش كرد و به او فرمود: بخاطر همراهی طولانی تو، تو را نصيحتی مىكنم ولى اختیار با خودت مىباشد. هنگامى كه روز قيامت شود، رسول خدا -صلّى اللّٰه عليه و آله- به نور خدا آویزان می شود. و امیرالمومنین هم به نور پيامبر. و امامان به نور امیرالمومنین. و شيعيان ما نيز به ما آویزان می شوند. و به جايى كه ما داخل مىشويم داخل مىشوند و در جایگاهی که ما در آن قرار می گیریم، قرار می گیرند.
در اين هنگام، آن غلام به حضرت گفت:
بلكه در خدمت تو مىمانم و آخرت را بر دنيا ترجيح مىدهم.
سپس غلام برای رفتن نزد مرد خراسانى بیرون رفت.
مرد خراسانى گفت: با آن حالتی كه وارد مسجد شدى بيرون نيامدى؟ غلام سخن امام را براى مرد خراسانى نقل كرد و او را نزد امام عليه السّلام برد.
حضرت صادق نوکری و خدمت گذاری او را قبول كرد. و دستور داد كه هزار دينار هم به آن غلام بدهند. سپس برخاست و با او خداحافظى كرد. و وى از آن حضرت خواست كه او را دعا كند و حضرت هم دعا كرد.
محمّد بن وليد كرمانى مىگويد:
به امام جواد عليه السّلام گفتم: اى سرور من! اگر زن و بچهام در مكه نبودند، دوست می داشتم که بیشتر در جلوی این در بمانم. پس به من اجازه بده تا مرخص شوم.
امام جواد فرمود: دچار اندوه خواهی شد!
سپس حقی از امام که در نزد من خدمت ایشان تقدیم کردم. امام جواد دستور داد که آن را بردارم.
ابتدا من امتناع نموده و گمان کردم حضرت از روى خشم آن را نمی پذیرد.
امام خنده ای کردند و فرمودند:
این را بردار چون به آن نياز پيدا مىكنى.
من به شهر خودم برگشتم و هنگامی که به مکه وارد شدم به آن احتیاج پیدا کردم.
وَ مِنْهَا: مَا رُوِيَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْوَلِيدِ اَلْكِرْمَانِيِّ قَالَ : أَتَيْتُ أَبَا جَعْفَرِ بْنَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَوَجَدْتُ بِالْبَابِ اَلَّذِي فِي اَلْفِنَاءِ قَوْماً كَثِيراً فَعَدَلْتُ إِلَى مُسَافِرٍ فَجَلَسْتُ إِلَيْهِ حَتَّى زَالَتِ اَلشَّمْسُ فَقُمْنَا لِلصَّلاَةِ فَلَمَّا صَلَّيْنَا اَلظُّهْرَ وَجَدْتُ حِسّاً مِنْ وَرَائِي فَالْتَفَتُّ فَإِذَا أَبُو جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَسِرْتُ إِلَيْهِ حَتَّى قَبَّلْتُ يَدَهُ ثُمَّ جَلَسَ وَ سَأَلَ عَنْ مَقْدَمِي ثُمَّ قَالَ سَلِّمْ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَدْ سَلَّمْتُ فَأَعَادَ اَلْقَوْلَ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ سَلِّمْ وَ قُلْتُ ذَاكَ مَا قَدْ كَانَ فِي قَلْبِي مِنْهُ شَيْءٌ فَتَبَسَّمَ وَ قَالَ سَلِّمْ فَتَدَارَكْتُهَا وَ قُلْتُ سَلَّمْتُ وَ رَضِيتُ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ فَأَجْلَى اَللَّهُ مَا كَانَ فِي قَلْبِي حَتَّى لَوْ جَهَدْتُ وَ رُمْتُ لِنَفْسِي أَنْ أَعُودَ إِلَى اَلشَّكِّ مَا وَصَلْتُ إِلَيْهِ فَعُدْتُ مِنَ اَلْغَدِ بَاكِراً فَارْتَفَعْتُ عَنِ اَلْبَابِ اَلْأَوَّلِ وَ صِرْتُ قَبْلَ اَلْخَيْلِ وَ مَا وَرَائِي أَحَدٌ أَعْلَمُهُ وَ أَنَا أَتَوَقَّعُ أَنْ أَجِدَ اَلسَّبِيلَ إِلَى اَلْإِرْشَادِ إِلَيْهِ فَلَمْ أَجِدْ أَحَداً حَتَّى اِشْتَدَّ اَلْحَرُّ وَ اَلْجُوعُ جِدّاً حَتَّى جَعَلْتُ أَشْرَبُ اَلْمَاءَ أُطْفِئُ بِهِ حَرَّ مَا أَجِدُ مِنَ اَلْجُوعِ وَ اَلْخَوَاءِ فَبَيْنَا أَنَا كَذَلِكَ إِذْ أَقْبَلَ نَحْوِي غُلاَمٌ قَدْ حَمَلَ خِوَاناً عَلَيْهِ طَعَامٌ وَ أَلْوَانٌ وَ غُلاَمٌ آخَرُ مَعَهُ طَشْتٌ وَ إِبْرِيقٌ حَتَّى وَضَعَ ۸بَيْنَ يَدَيَّ وَ قَالاَ أَمَرَكَ أَنْ تَأْكُلَ فَأَكَلْتُ فَمَا فَرَغْتُ حَتَّى أَقْبَلَ فَقُمْتُ إِلَيْهِ فَأَمَرَنِي بِالْجُلُوسِ وَ بِالْأَكْلِ فَأَكَلْتُ فَنَظَرَ إِلَى اَلْغُلاَمِ فَقَالَ كُلْ مَعَهُ يَنْشَطُ حَتَّى إِذَا فَرَغْتُ وَ رُفِعَ اَلْخِوَانُ ذَهَبَ اَلْغُلاَمُ لِيَرْفَعَ مَا وَقَعَ مِنَ اَلْخِوَانِ مِنْ فُتَاتِ اَلطَّعَامِ فَقَالَ مَهْ مَهْ مَا كَانَ فِي اَلصَّحْرَاءِ فَدَعْهُ وَ لَوْ فَخِذَ شَاةٍ وَ مَا كَانَ فِي اَلْبَيْتِ فَالْقُطْهُ ثُمَّ قَالَ سَلْ قُلْتُ جَعَلَنِيَ اَللَّهُ فِدَاكَ مَا تَقُولُ فِي اَلْمِسْكِ فَقَالَ إِنَّ أَبِي أَمَرَ أَنْ يُعْمَلَ لَهُ مِسْكٌ فِي بَانٍ فَكَتَبَ إِلَيْهِ اَلْفَضْلُ يُخْبِرُهُ أَنَّ اَلنَّاسَ يَعِيبُونَ ذَلِكَ عَلَيْهِ فَكَتَبَ يَا فَضْلُ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ يُوسُفَ كَانَ يَلْبَسُ دِيبَاجاً مَزْرُوراً بِالذَّهَبِ وَ يَجْلِسُ عَلَى كَرَاسِيِّ اَلذَّهَبِ فَلَمْ يَنْقُصْ مِنْ حِكْمَتِهِ شَيْئاً وَ كَذَلِكَ سُلَيْمَانُ ثُمَّ أَمَرَ أَنْ يُعْمَلَ لَهُ غَالِيَةٌ بِأَرْبَعَةِ آلاَفِ دِرْهَمٍ ثُمَّ قُلْتُ مَا لِمَوَالِيكَ فِي مُوَالاَتِكُمْ فَقَالَ إِنَّ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ كَانَ عِنْدَهُ غُلاَمٌ يُمْسِكُ بَغْلَتَهُ إِذَا هُوَ دَخَلَ اَلْمَسْجِدَ فَبَيْنَا هُوَ جَالِسٌ وَ مَعَهُ بَغْلَةٌ إِذْ أَقْبَلَتْ رِفْقَةٌ مِنْ خُرَاسَانَ فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ مِنَ اَلرِّفْقَةِ هَلْ لَكَ يَا غُلاَمُ أَنْ تَسْأَلَهُ أَنْ يَجْعَلَنِي مَكَانَكَ وَ أَكُونَ لَهُ مَمْلُوكاً وَ أَجْعَلَ لَكَ مَالِي كُلَّهُ فَإِنِّي كَثِيرُ اَلْمَالِ مِنْ جَمِيعِ اَلصُّنُوفِ اِذْهَبْ فَاقْبِضْهُ وَ أَنَا أُقِيمُ مَعَهُ مَكَانَكَ فَقَالَ أَسْأَلُهُ ذَلِكَ فَدَخَلَ عَلَى أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ تَعْرِفُ خِدْمَتِي وَ طُولَ صُحْبَتِي فَإِنْ سَاقَ اَللَّهُ إِلَيَّ خَيْراً تَمْنَعُنِيهِ قَالَ أُعْطِيكَ مِنْ عِنْدِي وَ أَمْنَعُكَ مِنْ غَيْرِي فَحَكَى لَهُ قَوْلَ اَلرَّجُلِ فَقَالَ إِنْ زَهِدْتَ فِي خِدْمَتِنَا وَ رَغِبَ اَلرَّجُلُ فِينَا قَبِلْنَاهُ وَ أَرْسَلْنَاكَ فَلَمَّا وَلَّى عَنْهُ دَعَاهُ فَقَالَ لَهُ أَنْصَحُكَ لِطُولِ اَلصُّحْبَةِ وَ لَكَ اَلْخِيَارُ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ كَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مُتَعَلِّقاً بِنُورِ اَللَّهِ وَ كَانَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ مُتَعَلِّقاً بِنُورِ رَسُولِ اَللَّهِ وَ كَانَ اَلْأَئِمَّةُ مُتَعَلِّقِينَ بِأَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ كَانَ شِيعَتُنَا مُتَعَلِّقِينَ بِنَا يَدْخُلُونَ مَدْخَلَنَا وَ يَرِدُونَ مَوْرِدَنَا فَقَالَ لَهُ اَلْغُلاَمُ بَلْ أُقِيمُ فِي خِدْمَتِكَ وَ أُوثِرُ اَلْآخِرَةَ عَلَى اَلدُّنْيَا فَخَرَجَ اَلْغُلاَمُ إِلَى اَلرَّجُلِ فَقَالَ لَهُ اَلرَّجُلُ خَرَجْتَ إِلَيَّ بِغَيْرِ اَلْوَجْهِ اَلَّذِي دَخَلْتَ بِهِ فَحَكَى لَهُ قَوْلَهُ وَ أَدْخَلَهُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَبِلَ وَلاَءَهُ وَ أَمَرَ لِلْغُلاَمِ بِأَلْفِ دِينَارٍ ثُمَّ قَامَ إِلَيْهِ فَوَدَّعَهُ وَ سَأَلَهُ أَنْ يَدْعُوَ لَهُ فَفَعَلَ فَقُلْتُ يَا سَيِّدِي لَوْ لاَ عِيَالٌ بِمَكَّةَ وَ وُلْدِي سَرَّنِي أَنْ أُطِيلَ اَلْمُقَامَ بِهَذَا اَلْبَابِ فَأَذِنَ لِي وَ قَالَ تُوَافِقُ غَمّاً ثُمَّ وَضَعْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ حَقّاً كَانَ لَهُ فَأَمَرَنِي أَنْ أَحْمِلَهَا فَتَأَبَّيْتُ وَ ظَنَنْتُ أَنَّ ذَلِكَ مَوْجِدَةٌ فَضَحِكَ إِلَيَّ وَ قَالَ خُذْهَا إِلَيْكَ فَإِنَّكَ تُوَافِقُ حَاجَةً فَجِئْتُ وَ قَدْ ذَهَبَتْ نَفَقَتُنَا شَطْرٌ مِنْهَا فَاحْتَجْتُ إِلَيْهِ سَاعَةَ قَدِمْتُ مَكَّةَ .
قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَىٰ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ