هفته سوم
شاگرد جادوگر | داستانی براساس ماجرای اصحاب اخدود
14:31
متن داستان
به نام خدا سلام، به قسمت سوم فاطیماکست خوش آمدید. قبل از شروع داستان این هفته این نکته را یادآوری کنم که شما از طریق سایت FatimaCast.com می تونید عضو یکی از کانال های ما در کست باکس، اپل پادکست، گوگل پادکست، سوند کلود، اسپاتیفای و همچنین یوتیوب، اینستاگرام، تلگرام، ایتا و آپارات بشین.
داستان این هفته را باهم گوش می کنیم.
در گذشته های دور، خیلی قبل تر از آمدن آخرین پیامبر خدا، پادشاهی ستمگر بود که بر مردم حکومت میکرد و خود را خدای آن ها میدانست.
اين پادشاه ظالم برای فریب مردم و انجام نقشه های خودش، یک جادوگر مخصوص داشت و با کمک اون توانسته بود مردم را گمراه کند. سال ها گذشت و این جادوگر بسیار پیر شده بود و احساس میکرد که ماه های آخر عمرش رو داره می گذرونه.
پس به پادشاه گفت:
من خیلی پیر شدم، یک نوجوان را پیدا کن و برای من بیار تا من به او جادوگری یاد بدهم تا او بتونه جانشین من باشه.
پادشاه پیشنهاد جادوگر خودش رو پذیرفت و یک غلام نوجوان را پیش او فرستاد تا سحر و جادو را از او یاد بگیره
غلام به نزد جادوگر رفت و حرف های جادوگر را میشنید اما شور و اشتیاقی چندانی نداشت و دلش نمیخواست جادوگر بشه.
آن غلام روزها، در مسیر، وقتی که میخواست پیش جادوگر بره، یک راهبی را میدید که مردم دور او جمع میشدند و از علم او استفاده میکردند. چرا که راهب هر روز برای مردم صحبت میکرد.
غلام جوان کنجکاو شد و می خواست بدونه این راهب چی میگه که مردم دور اون جمع می شن. به همین دلیل یکی دو بار بین مردم رفت و به صحبت های راهب گوش می داد.
غلام که نوجوانی خوش ذات و پاک بود از گفته های راهب خیلی خوشش اومد و خیلی قلبش به اون راهب و دینش علاقه مند شد.
دیگه هر روز در مسیر پیش راهب میرفت و خرف های او را گوش میکرد، تا اینکه به دین آن راهب در اومد و مذهب اون را برای خودش انتخاب کرد.
در طرف مقابل پادشاه در او هیچ اثری از سحر و جادو نمیدید، آن جادوگر هم بر این غلام سخت نمیگرفت، چون میدید که علاقه چندانی نداره. درواقع جادوگر تمید داشت که کم کم به ان کار علاقه مند بشه.
روزها همین طور سپری می شد، تا اینکه اتفاق عجیبی رخ داد که باعث شهرت اون غلام شد.
بله، غلام که مثل هر روز داشت در مسیر خود حرکت می کرد دید که جمعیت زیادی، تجمع کردند.
غلام پرسید: چه خبر است و این هم جمعیت چرا این جا جمع شدند؟
مردم گفتند: یک مار بسیار بزرگ در راه قرار گرفته و هیچ کس نمیتونه از آنجا عبور کنه.
غلام با خودش گفت که امروز بهترین فرصته که کار راهب و کار جادوگر را امتحان کنم تا خودم بدونم که حق با کیه.
برای همین سنگی رو برداشت و به سمت آن مار بزرگ رفت و گفت: خدای من، اگر دین راهب حقه، این مار را به دست من بکش و اگر جادوگر بر حق است این را به من نشان بده.
آنگاه سنگ رو به سمت مار پرتاب کرد و مار رو با هماون یک سنگ کشت و مردم بهت زده اون غلام رو تمجید کردند و تونستند از مسیر عبور کنند.
غلام پس از این اتفاق پیش راهب رفت و کل داستان رو برای او تعریف کرد.
راهب گفت: ای غلام، به تو بشارت میدهم که به مقام های خیلی بالایی میرسی. و تو در یادها باقی خواهی ماند. اما خداوند تو را امتحان خواهد کرد. باید بر این امتحان ها صبر کنی. و اگر به تو گفتند که دینت را از چه کسی گرفتی نام من رو فاش نکن.
پیش بینی راهبه درست بود، غلام به جایی رسید که مستجاب الدعوه شده بود و هر دعایی که میکرد، پذیرفته میشد. مردم از راه های دور می اومدند و درخواست دعا میکردند و او هم دعا می کرد و اجابت میشد.
پادشاه یک خدمت کار داشت که نابینا بود. او هم این خبر را شنید و نزد این غلام اومد و گفت:
اگر این چشمان من را شفا بدهی مال بسیار زیادی به تو خواهم داد.
غلام گفت : من نمیتونم کسی را شفا بدم. شفا را فقط خداوند عطا میکند.
اگر به خداوند ایمان بیاری من دعا میکنم تا خداوند تو رو شفا بده.
این مرد ایمان آورد و او هم دعا کرد. و خدای متعال دعای غلام را اجابت نمود و چشم او را صحیح و سالم نمود.
این مرد که بینایی خودش را به دست آوره بود، روز بعد پیش پادشاه رفت.
پادشاه به محض اینکه او رو دید گفت چه کسی چشمان تو را سالم و بینا کرده؟!!
خدمت کارگفت: خداوند بزرگ.
پادشاه با عصبانیت پرسید که آیا تو به جز من خدای دیگری داری؟!!
خدمت کارگفت: آری! خدای تو و خدای همه جهانیان.
پادشاه گفت: چه کسی این رو به تو یاد داده و این سخن رو از کی شنیدی؟!!
خدمت کار از پاسخ دادن طفره رفت.
به همین دلیل پادشاه دستور داد که او را شکنجه های سختی کنند تا به حرف بیاد. خدمت کار هم در آخر نتونست تحمل کنه و گفت از همون غلامی یاد گرفتم که تو میخواستی به او سحر یاد بدی.
پادشاه کسی را دنبال آن غلام فرستاد و او را فراخوند و به او گفت:
ای پسر! در جادوگری کارت به جایی رسیده که چشم کور را دوباره بینا میکنی؟!
غلام گفت: این کار من نیست خداوند این کار را انجام میدهد.
پادشاه گفت: چه کسی این را به تو گفته؟
غلام هم از جواب دادن طفره رفت.
پادشاه دستور داد او را شکنجه کنند و به قدری او را شکنجه داد که آخر لب به سخن گشود و گفت که فلان راهب این مساله را برایم بیان کرد.
دستور داد راهب را آوردند و به او گفت: از این دین برگرد.
راهب گفت: بر نخواهم گشت..
پادشاه دستور داد اره بزرگی آوردند و بر بالای سر او گذاشتند و از فرق سر تا پایین بدنش او را به دو نیم کردند.
آنگاه دستور داد آن خدمت کاررا آوردند.
به او هم گفت که از دین خود برگرد. اما ندیم هم گفت که بر نمیگردم..
او را هم با اره دو نیم کردند.
آنگاه دستور داد تا غلام را آوردند و به او گفت اگر می خوای زنده بمونی از این دین برگرد.
ولی غلام هم مثل آن دو گفت هرگز.
پادشاه، غلام را به دست گروهی داد و به آنها گفت که او را به بالای کوه ببرید و به او بگویید که از دین خودش برگردد. اگر برگشت که هیچ، اما اگر برنگشت او را از بالای کوه به پایین پرتش کنید.
سربازان شاه هم غلام را بردند و همینکه به قله کوه رسیدند به غلام گفتند: از این دین برگرد.. غلام گفت هرگز پرستش خدای یگانه را ترک نمی کنم.
پس سربازان چاره ای نداشتند که او را از کوه به پایین بیاندازند.
غلام رو به آسمان کرد و گفت: خدای من.. مرا از شر این ها خلاص کن.
در همان لحظه زلزله ای شدید آمد و کوه پاره پاره شد و آن گروه همه هلاک شدند و او به تنهایی و صحیح و سالم از کوه پایین اومد.
پادشاه رو از این قضیه باخبر کردند. وی دوباره غلام را احضار کرد و گفت:
کسانی که با تو بودند را چکارشان کردی؟!
غلام گفت: خداوند شر آنان را از سرم کوتاه کرد.
پادشاه غلام را به دست یک گروه دیگر سپرد و گفت:
او را ببرید و در کشتی بنشانید و وقتی به میان دریا رسیدید به او بگویید که از دین خودت برگرد. اگر برنگشت او را به دریا بیاندازید.
این گروه از سربازان نیز غلام را با خود بردند تا اینکه به وسط دریا رسیدند. پس به او گفتند از این دین برگرد.. او هم مانند قبل گفت که خدایی جز خداوند یکتا که آفریننده این دنیا است ندارم و هرگز از پرستش او دست بر نمی دارم.
سربازان شاه هم وقتی پاسخ غلام را شنیدند تصمیم گرفتند که او را به دریا بیندازند.
غلام دوباره رو به آسمان کرد و گفت: خدایا شر اینها را از سر من کم کن.
در همان حال بادی آمد و موج بسیار بزرگی برخاست و کشتی را سرنگون کرد و تمام آن سربازان غرق شدند، اما غلام با سلامت کامل به ساحل رسید.
باز دوباره غلام پیش پادشاه برگشت و پادشاه از او پرسید: با آن افرادی که با تو بودند چکار کردی؟!
غلام گفت: خداوند شر آن ها را نیز از سر من کم کرد.
پادشاه در کار این غلام متحیر ماند. غلام گفت آیا می خواهی من به تو یاد بدهم که چگونه میتوانی مرا بکشی؟!
پادشاه گفت: بلی!!
غلام گفت: یک روزی را مشخص کن و همه مردم رو دعوت کن تا در صحرا حاضر شوند و چوب درخت بلند رو، در آنجا قرار بده و من رو بر بالای آن درخت ببند.
سپس تیری را در کمان قرار بده و بعد طوری که همه بشنوند بگو.
به نام خداوندی که پرودگار این غلام است و تیر را رها کن.
زیرا هر چیزی، به جز نام خدای من بر من اثر نمیکند.
پادشاه دستور داد همه جمع شوند، چوب بلندی را آماده کردند و غلام را به آن بستند. پادشاه هم در یک مکان مناسب ایستاد و وقتی می خواست تیر رو رها کند با صدای بلند گفت:
به نام خدایی که پرودگار این غلام است!
تیر بر صورت غلام اصابت کرد و غلام دستش را روی صورتش گذاشت و جان داد.
مردم چون چنین چیزی را مشاهده کردند همه شان از دین آن پادشاه برگشتند و گفتند که ما به پروردگار این غلام ایمان آوردیم و به دین او در آمدیم.
پادشاه چون چنین چیزی را دید آهی کشید و گفت:
من فریب این غلام را خوردم
مردم همگی به یکباره از دین او برگشتند و دین غلام را برگزیدند.
پادشاه تهدیدهای خودش را آغاز کرد و همه مردم را تهدید کرد. اما مردم که با دیدن این اتفاقات عجز و ناتوانی پادشاه رو در برابر این غلام که بنده خدا بود دیدند، از دین خود برنگشتند.
پادشاه دستور داد بر سر همه راه ها خندقی بزرگ حفر کردند. و درون آن خندق ها را آتش های بزرگی روشن کردند.. و به مردم گفت هر کس من را خدای خودش نداند در این آتش ها خواهد افتاد.
اما باز هم کسی از دین خودش برنگشت. سربازان پادشاه شروع به انداختن مردم در آتش ها کردند. و همینطور تا آخرین نفر از مومنین را در آتش می انداختند.
تا اینکه در آخر زنی را آوردند تا در آتش بیاندازند.. در آغوش آن زن نوزادی بود. و زن تلاش میکرد که در آتش نیفتد و راهی برای نجات هر دو بیابد. واقعا شرایط بسیار سختی برای این مادر با ایمان بود. ولی خداوند بنده اش را یاری کرد چرا که در این موقع نوزاد به طرز معجزه آسایی لب به سخن گشود و مادرش را صدا زد و گفت :
مادرم! صبر کن چرا که تو بر حق هستی.
مادر چون این را شنید آرام شد و دست از تلاش بیهوده کشید و در آتش افتاد.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند بخشنده مهربان
قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ ﴿٤﴾
مرگ بر صاحبان آن خندق [که مؤمنان را در آن سوزاندند.]
النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ ﴿٥﴾
آتشی عظیم و شعلهور!
إِذْ هُمْ عَلَيْهَا قُعُودٌ ﴿٦﴾
هنگامی که در کنار آن نشسته بودند،
وَهُمْ عَلَىٰ مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ ﴿٧﴾
و آنچه را با مؤمنان انجام میدادند (با قساوت) تماشا میکردند!
وَمَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَن يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ ﴿٨﴾
آنها هیچ ایرادی بر مؤمنان نداشتند جز اینکه به خداوند عزیز و حمید ایمان آورده بودند؛
الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ ﴿٩﴾
همان کسی که حکومت آسمانها و زمین از آن اوست و خداوند بر همه چیز گواه است!
إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَلَهُمْ عَذَابُ الْحَرِيقِ ﴿١٠﴾
کسانی که مردان و زنان باایمان را شکنجه دادند سپس توبه نکردند، برای آنها عذاب دوزخ و عذاب آتش سوزان است!
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ۚ ذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْكَبِيرُ ﴿١١﴾
و برای کسانی که ایمان آوردند و اعمال شایسته انجام دادند، باغهایی از بهشت است که نهرها زیر درختانش جاری است؛ و این نجات و پیروزی بزرگ است!
…
به پایان داستان این هفته، یعنی داستان اصحاب اخدود رسیدیم. آیاتی که برای شما تلاوت شده، آیات 4 تا 11 سوره بروج بود. از اینکه با کامنت ها، لایک ها و باز نشر محتوای برای دوستان خود به پیشرفت این مجموعه کمک می کنید از شما صمیمانه تشکر می کنم امیدوارم و شما را تا چهارشنبه هفته بعد به خدای بزرگ می سپارم.
خدا یار و نگهدار شما.