هفته چهارم
گمان بد
09:15
متن داستان
به نام خدا سلام. به فاطیماکست خوش اومدید. هر چهارشنبه پیش شما می یایم تا یک داستان جدید رو باهم گوش کنیم. پس وارد سایت FatimaCast.com بشین، در یکی از کانال های ما در کست باکس، اپل پادکست، گوگل پادکست، سوند کلود، اسپاتیفای و یا یوتیوب، اینستاگرام، تلگرام، ایتا و آپارات ثبت نام کنید تا هیچ داستانی رو از دست ندین.
داستان این هفته را باهم گوش می کنیم
گمان بد
غروب شده بود که همراه کاروان به قادسیه رسیدیم. اون جا یک کاروانسرای بزرگ و قدیمی بود و برای همین تصمیم گرفتیم شب را در همون کاروان بگذرونیم. مسافران که خیلی خسته شده بودند، از اسب ها و شتر ها پایین اومدن و بارها و وسایل رو هم روی زمین گذاشتند. من هم پیاده شدم و وسایل کمی که همراه خودم داشتم رو، در گوشه ای قرار دادم. کاروان سرا پر از مسافر بود. عده ای سرشونو روی همون اساس ها گذاشته بودن و خوابیده بودند. بعضی ها هم دور چاه حلقه زده بودن و دست و صورتشونو می شستند. چند نفری مشغول نماز بودن و تعدادی هم حسابی گرم صحبت.
گروهی هم داشتند به اسب وشترهای خسته می رسیدند که فردا بتونند به سفر ادامه بدن.
منم سمت چاه رفتم، یک سطل آب کشیدمو و سر وصورتم رو باهش شستم. آب گوارایی بود، کمی آب خوردم و به سمت دوستام رفتم که کنار اونا بشینم و استراحت کنم.
در همین موقع بود که چشمم به یک جوان نحیف، زیبا و گندمگون افتاد. سر و صدا خیلی زیاد بود. هر مسافری باری همراهش بود، ولی اون جوون با یک لباس پشمین و بدون هیچ توشه و غذایی تنها نشسته بود.
با خودم گفتم. خدایا این جوون کیه؟ اگر داره سفر می ره چرا هیچ بار و توشه ای نداره؟
این سوال ها ولم نمی کرد. خیلی کنجکاو بودم که جوابشو پیدا کنم.
با خودم گفتم: حتما یکی ازصوفیاست. این جماعت صوفی، هیچ بار و توشه ای رو با خودشون نمی برند و با گدایی از بقیه عمرشونو می گذرونند. باید برم جلو و بهش بگم این کار را درست نیست. باید سرزنشش کنم تا بفهمه این روش درستی برای زندگی نیست.
وقتی بهش نزدیک شدم، قبل از اینکه چیزی بگم به چهرم نگاه کرد و گفت:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ
ای کسانی که ایمان آوردهاید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛
آره، منو خطاب قرار داد و به اسم صدام کرد و گفت:
ای شقیق، از بسیاری گمانهای بد پرهیز کن، همانا برخی از گمانها گناهه.
من حسابی شوکه شده بودم. با خودم گفتم:
حتما این شخص یک بنده صالح خداست. بدون اینکه قبلا منو دیده باشه، اسممو می دونست. و حتی می دونست چی تو فکرمه. باید برم ازش عذر خواهی کنم. اره باید حتما این کار رو بکنم.
ولی تا سرمو بلند کردم دیدم خیلی از من دور شده. دیگه گمش کرده بودم.
اوون جوون پشمینه پوش بشدت منو جذب خودش کرده بود. احساس می کردم باید اون رو حتما پیدا کنم و به خاطر فکر و گمان بدم ازش عذرخواهی کنم. ولی پیداش نکردم. کاروان ها کم کم داشتند حرکت می کردند. منم به کاروان خودم ملحق شدم و راه افتادیم. امید داشتم که دوباره ببینمش.
در منزلگاه «واقصه» دوباره اون بزرگ مرد رو دیدم. داشت نماز می خوند، حسابی گریه می کرد و بدن نحیفش می لرزید. با خودم گفتم، خودشه. این همون انسان صالحیه که قبلا دیدم. پس سریع دویدم پیشش تا ازش عذرخواهی کنم. صبر کردم تا نمازش تموم بشه. وقتی منو دید بدون اینکه چیزی بگم به من گفت:
وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَىٰ
سوره طه/آیه 82
بله، دوباره منو خطاب قرار داد و گفت:
ای شقیق، [خداوند در قرآن کریم می فرماید:]
و من هر که را توبه کند، و ایمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدایت شود، میآمرزم!
و بعد دوباره از من دور شد. من متحیر بودم که این جوون نزد خدا چه جایگاه والایی داره، تا حالا دو بار از اون چه تو فکرمه به من خبر داده.
سرنوشت این نعمت بزرگ را به من داد که در استراحت گاه بعدی هم ببینمش. ظرفی در دستش داشت،کنار چاهی ایستاده بود و می خواست آب از چاه بکشه. یک دفعه ظرف ازدستش سر خورد و تو چاه افتاد. من هم داشتم از دور نگاش می کردم. سرشو به سمت آسمون بلند کرد و گفت:
پروردگارا، هرگاه تشنه شوم، عطشم را فرومی نشانی; و هر گاه غذایی بخواهم، گرسنگی ام را پایان می بخشی. سرورم، جز این ظرف ندارم، آن را از من مگیر!
به خدا قسم یک دفعه آب چاه این قدر بالا اومد که با چشم دیده می شد. اوون جوون صالح هم دستشو دراز کرد و ظرفشو رو برداشت، پر از آب کرد، وضو گرفت و چهار رکعت نماز خوند.
وقتی این صحنه رو دیدم، نزدیک رفتم و سلام کردم.
وقتی پاسخ داد، گفتم: برمن منت بذارید و از اونچه پروردگار به شما ارزانی داشته، بهره مندم کنید.
آن جوان فرمود:
نعمت خدا پیوسته، آشکار و پنهان، بر ما فرو می بارد. به پروردگارت گمان نیک داشته باش.
پس ظرفی که تو دستش بود رو به من داد. غذایی لذیذ در اون ظرف بود; غذایی که بهتر، خوشمزه تر و خوش بو تر از اون رو تا حالا ندیده بودم ...
دیگه اون بزرگوار رو ندیدم. تا اینکه در مکه، نیمه شبی در کنار خانه ی خدا، دوباره این سعادت نصیبم شد که اون جوون با عظمت رو ببینم.
در حال عبادت بود. پیوسته گریه می کرد و با تواضع زیاد، نماز می خوند. وقتی موقع نماز صبح شد، نمازش رو خوند و بعد هفت بار دور کعبه طواف کرد و از مسجد الحرام بیرون رفت. منم دنبالش از مسجد بیرون رفتم. مردم دورش حلقه زده بودند، و از هر طرف بهش سلام می کردند. من که نمی دونستم این مرد بزرگ کیه از یکی از افرادی که اونجا بود پرسیدم:
شما این مرد را می شناسید؟
در پاسخ به من گفت:
ایشان امام موسی کاظم علیه السلام، امام هفتم شیعیان است.
....
به پایان این داستان رسیدیم، یکی از نکات مهم و ارزشمندی که در این قسمت از داستان شنیدیم، نکته ای بود که در آیه 12 سوره حجرات بیان شده، برای همین من می خوام از شما دعوت کنم که یک بار دیگه این آیه رو به طور کامل گوش کنیم:
(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا ۚ أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ)
ای کسانی که ایمان آوردهاید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛ و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید؛ تقوای الهی پیشه کنید که خداوند توبهپذیر و مهربان است!
....
امیدوارم از این قسمت فاطیما کست لذت برده باشید. منتظر نظرات و کامنت های شما هستیم. تا یک چهارشنبه دیگه و یک قصه دیگه خدانگهدار.