زمانه، زمانهی ترازو نیست...
کم کم.. دارد 12 قرن کامل از غیبت مردی می گذرد که دلمان برای حضور او تنگ شده... هزار و صد و اندی سال از غیبت مردی گذشته که تنها واسطه میان آسمان و زمین و خالق و مخلوق اوست... پدر مهربان همه ماست.. أما.. دور ماندن از ما را اختیار فرموده.. و ما یتیم وار.. هر جمعه.. ساعت های تلخ عصرهای افسرده آن را.. با این سوال سپری می کنیم که واقعاً چرا از میان ما رفت.. و کِی موعد بازگشت این عزیز است؟ و اصلا چرا آن زمان موعود را از ما مخفی کردهاند؟
البته ما تنها کسانی نیستیم که سوالاتی از این دست را از خودمان پرسیده ایم..
داستان این هفته ما درباره پاسخ به همه این پرسشهاست.. پرسشی که حُمران _برادر زراره_ یک قرن قبل از ولادت حضرت مهدی علیه السلام درباره زمان سررسیدن ظهور أمر محمد و آل محمد از حضرت إمام باقر علیه السلام پرسید...
با هم.. متأملانه به داستانی که کلید حل این معماست خوب گوش کنیم.. تا به فراخور فهم خودمان.. جوابی برای این پرسشها یافته باشیم:
الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج8 ؛ ص362
مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى وَ أَبُو عَلِيٍّ الْأَشْعَرِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ جَمِيعاً عَنْ عَلِيِّ بْنِ حَدِيدٍ عَنْ جَمِيلٍ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: سَأَلَهُ حُمْرَانُ فَقَالَ جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ لَوْ حَدَّثْتَنَا مَتَى يَكُونُ هَذَا الْأَمْرُ فَسُرِرْنَا بِهِ
شیخ کلینی در کتاب مشهور کافی از زراره اینطور روایت کرده که در یکی از روزها.. حُمران _برادر زراره_ از حضرت إمام باقر علیه السلام سوالی بدین مضمون پرسید و به حضرت عرض کرد:
فدایتان شوم! ای کاش به ما می فرمودی که زمان این امر کی خواهد بود تا با دانستن آن مسرور و خوشحال شویم...
فَقَالَ يَا حُمْرَانُ إِنَّ لَكَ أَصْدِقَاءَ وَ إِخْوَاناً وَ مَعَارِفَ
حضرت در جواب او فرمودند: ای حُمران! تو قطعاً خودت دوستان و برادران و آشنایانی داری!
شاید حضرت با این جمله می خواستند به حمران بفرمایند که خودت اوضاع دوستان و آشنایان خودت را می بینی.. و داستانی را که برایت خواهم گفت از عمق ضمیر خودت درک می کنی... و با مردم و زمانه بیگانه نیستی...
بعد حضرت شروع به تعریف کردن این دستان زیبا کردند؛ تا مطالبی را کنایةً به حمران بفهمانند و داستان این بود:
إِنَّ رَجُلًا كَانَ فِيمَا مَضَى مِنَ الْعُلَمَاءِ وَ كَانَ لَهُ ابْنٌ لَمْ يَكُنْ يَرْغَبُ فِي عِلْمِ أَبِيهِ وَ لَا يَسْأَلُهُ عَنْ شَيْءٍ وَ كَانَ لَهُ جَارٌ يَأْتِيهِ وَ يَسْأَلُهُ وَ يَأْخُذُ عَنْهُ فَحَضَرَ الرَّجُلَ الْمَوْتُ فَدَعَا ابْنَهُ فَقَالَ يَا بُنَيَّ إِنَّكَ قَدْ كُنْتَ تَزْهَدُ فِيمَا عِنْدِي وَ تَقِلُّ رَغْبَتُكَ فِيهِ وَ لَمْ تَكُنْ تَسْأَلُنِي عَنْ شَيْءٍ وَ لِي جَارٌ قَدْ كَانَ يَأْتِينِي وَ يَسْأَلُنِي وَ يَأْخُذُ مِنِّي وَ يَحْفَظُ عَنِّي فَإِنِ احْتَجْتَ إِلَى شَيْءٍ فَأْتِهِ وَ عَرَّفَهُ جَارَهُ
در گذشته های دور مردی بود از علماء... و آن مرد پسری داشت که چندان تمایلی به علمِ پدرش نداشت و درباره هیچ چیزی از پدرش سوال نمی پرسید... أما آن مردِ عالم.. یک همسایه ای داشت که نزد او می آمد و از او سوال می پرسید و أخذ علم می کرد.. بالاخره زمان وفات آن مردِ عالم رسید و در همان ساعت های آخر عمر، پسرش را فراخواند و گفت:
پسرم! تو همواره از علومی که نزد من بود کناره می گرفتی و رغبت کمی به آنها داشتی و اصلا از من درباره هیچ چیزی سوالی نمی پرسیدی! أما من همسایه ای داشتم که همواره به سراغم می آمد و از من سوال می پرسید و اخذ علم می کرد و چیزهایی را از من یاد می گرفت و حفظ می کرد؛ پس هر وقت که به چیزی نیاز پیدا کردی سراغ آن شخص برو..
و آن همسایه را با نام و نشانش به این پسر معرفی کرد..
فَهَلَكَ الرَّجُلُ وَ بَقِيَ ابْنُهُ فَرَأَى مَلِكُ ذَلِكَ الزَّمَانِ رُؤْيَا فَسَأَلَ عَنِ الرَّجُلِ فَقِيلَ لَهُ قَدْ هَلَكَ فَقَالَ الْمَلِكُ هَلْ تَرَكَ وَلَداً فَقِيلَ لَهُ نَعَمْ تَرَكَ ابْناً فَقَالَ ائْتُونِي بِهِ فَبُعِثَ إِلَيْهِ لِيَأْتِيَ الْمَلِكَ فَقَالَ الْغُلَامُ وَ اللَّهِ مَا أَدْرِي لِمَا يَدْعُونِي الْمَلِكُ وَ مَا عِنْدِي عِلْمٌ وَ لَئِنْ سَأَلَنِي عَنْ شَيْءٍ لَأَفْتَضِحَنَّ فَذَكَرَ مَا كَانَ أَوْصَاهُ أَبُوهُ بِهِ فَأَتَى الرَّجُلَ الَّذِي كَانَ يَأْخُذُ الْعِلْمَ مِنْ أَبِيهِ فَقَالَ لَهُ إِنَّ الْمَلِكَ قَدْ بَعَثَ إِلَيَّ يَسْأَلُنِي وَ لَسْتُ أَدْرِي فِيمَ بَعَثَ إِلَيَّ وَ قَدْ كَانَ أَبِي أَمَرَنِي أَنْ آتِيَكَ إِنِ احْتَجْتُ إِلَى شَيْءٍ
خلاصه که آن مرد عالم از دنیا رفت و پسرش باقی ماند... در روزی از روزها یا شبی از شبها... پادشاه آن زمان رویایی را دید و بخاطر همین مطلب سراغ آن مرد عالم را گرفت؛ به او گفتند که وی از دنیا رفته است.
پادشاه پرسید که: آیا فرزندی هم از خویش بر جای گذاشته؟
گفتند: بلی پسری از او بر جای مانده است.
پادشاه دستور داد که وی را به نزد او بیاورند و از همین رو پیکی را به سوی او فرستادند تا وی به نزد پادشاه بیاید.
آن پسر با خود گفت: بخدا که نمی دانم پادشاه برای چه مرا فرا میخواند و علمی هم ندارم و اگر درباره چیزی از من سوال کند حتما رسوا خواهم شد!
پس در همان حال وصیت پدرش به وی را به یاد آورد؛ و به نزد آن مرد همسایه ای که علم را از پدرش فرا می گرفت رفت و به او گفت:
راستش پادشاه به سراغ من فرستاده و از من سوالی دارد و من هم نمی دانم که برای چه به سراغم فرستاده و پدر من به من امر کرده بود که هر وقت احتیاج به چیزی یا سوالی پیدا کردم سراغ شما بیایم!
فَقَالَ الرَّجُلُ وَ لَكِنِّي أَدْرِي فِيمَا بَعَثَ إِلَيْكَ فَإِنْ أَخْبَرْتُكَ فَمَا أَخْرَجَ اللَّهُ لَكَ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ فَقَالَ نَعَمْ فَاسْتَحْلَفَهُ وَ اسْتَوْثَقَ مِنْهُ أَنْ يَفِيَ لَهُ فَأَوْثَقَ لَهُ الْغُلَامُ فَقَالَ إِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَسْأَلَكَ عَنْ رُؤْيَا رَآهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقُلْ لَهُ هَذَا زَمَانُ الذِّئْبِ
آن مرد همسایه به این پسر گفت: أما من می دانم که پادشاه برای چه موضوعی به سراغ تو فرستاده است؛ أما اگر به تو خبر دادم پس باید قول بدهی که هرآنچه را که خداوند از این قضیه عائد تو کرد باید بین من و تو تقسیم شود!
پسر قبول کرد و آن همسایه هم از او قسم گرفت و پیمانی سفت و سخت از او گرفت که به عهدش وفا کند و آن پسر هم به او اطمینان داد که چنین خواهد کرد.
آن مرد عالم همسایه، به پسر این عالم مرحوم گفت که: پادشاه می خواهد از تو درباره رویایی که دیده سوال کند و از تو خواهد پرسید که زمان ما چه زمانی است؟
پس تو نیز در پاسخ او بگو که: این زمان ما زمان گرگ است.
فَأَتَاهُ الْغُلَامُ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ هَلْ تَدْرِي لِمَ أَرْسَلْتُ إِلَيْكَ فَقَالَ أَرْسَلْتَ إِلَيَّ تُرِيدُ أَنْ تَسْأَلَنِي عَنْ رُؤْيَا رَأَيْتَهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ لَهُ زَمَانُ الذِّئْبِ
آن پسر به نزد پادشاه رفت و پادشاه از او پرسید که آیا می دانی برای چه به دنبال تو فرستاده بودم؟
پسر پاسخ گفت که: بلی؛ فرستاده بودی تا از من درباره آن رؤیایی که دیده بودی سوال کنی و بپرسی که این زمان چه زمانی است.
پادشاه به وی گفت که: راست گفتی! پس حال مرا خبر بده که این زمان چه زمانی است؟
پسر نیز به وی گفت: زمان گرگ است.
فَأَمَرَ لَهُ بِجَائِزَةٍ فَقَبَضَهَا الْغُلَامُ وَ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ أَبَى أَنْ يَفِيَ لِصَاحِبِهِ وَ قَالَ لَعَلِّي لَا أُنْفِدُ هَذَا الْمَالَ وَ لَا آكُلُهُ حَتَّى أَهْلِكَ وَ لَعَلِّي لَا أَحْتَاجُ وَ لَا أُسْأَلُ عَنْ مِثْلِ هَذَا الَّذِي سُئِلْتُ عَنْهُ
پس پادشاه دستور داد که جایزه بزرگی به او عطا کنند و آن پسر هم جایزه را گرفت و به منزل خود بازگشت؛ أما از وفای به عهدی که با آن همسایه بسته بود خودداری کرد و با خود گفت که: شاید این مال را حتی تا آخر عمرم هم تمام نکنم و نتوانم همه آن را بخورم! و شاید هم دیگر نیاز به این همسایه پیدا نکنم و محتاج سوال کردن از او درباره چنین سوالاتی نشوم!
اینچنین شد که عهدی را که بسته بود شکست و از تقسیم جایزه با آن مرد همسایه سرباز زد.
فَمَكَثَ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ إِنَّ الْمَلِكَ رَأَى رُؤْيَا فَبَعَثَ إِلَيْهِ يَدْعُوهُ فَنَدِمَ عَلَى مَا صَنَعَ وَ قَالَ وَ اللَّهِ مَا عِنْدِي عِلْمٌ آتِيهِ بِهِ وَ مَا أَدْرِي كَيْفَ أَصْنَعُ بِصَاحِبِي وَ قَدْ غَدَرْتُ بِهِ وَ لَمْ أَفِ لَهُ ثُمَّ قَالَ لآَتِيَنَّهُ عَلَى كُلِّ حَالٍ وَ لَأَعْتَذِرَنَّ إِلَيْهِ وَ لَأَحْلِفَنَّ لَهُ فَلَعَلَّهُ يُخْبِرُنِي
أما دنیا خیلی کوچکتر از اینها بود... مدتها گذشت تا آنکه دوباره آن پادشاه رؤیایی را دید... و دوباره به سراغ آن پسر فرستاد و او را به نزد خویش فراخواند!
وقتی پسر اوضاع را چنین دید از کرده خودش پشیمان شد و با خود گفت: به خدا که من هیچ علمی ندارم که آن را به نزد پادشاه ببرم و نمی دانم با این همسایه مان چه کنم! و حال آنکه در مرتبه پیش به او خیانت کردم و به عهدم وفا نکردم!
ولی دست آخر با خود گفت: به هر صورت و در هر حال به نزد این همسایه می روم و با تمام وجود از او عذرخواهی می کنم و قسم های سفت و سختی برای او می خورم؛ شاید دلش نرم شد و دوباره مرا از ماجرای پادشاه آگاه ساخت.
فَأَتَاهُ فَقَالَ لَهُ إِنِّي قَدْ صَنَعْتُ الَّذِي صَنَعْتُ وَ لَمْ أَفِ لَكَ بِمَا كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ وَ تَفَرَّقَ مَا كَانَ فِي يَدِي وَ قَدِ احْتَجْتُ إِلَيْكَ فَأَنْشُدُكَ اللَّهَ أَنْ لَا تَخْذُلَنِي وَ أَنَا أُوثِقُ لَكَ أَنْ لَا يَخْرُجَ لِي شَيْءٌ إِلَّا كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ وَ قَدْ بَعَثَ إِلَيَّ الْمَلِكُ وَ لَسْتُ أَدْرِي عَمَّا يَسْأَلُنِي
پس به نزد این همسایه عالم رفت و به وی گفت: همانا من با تو چنین و چنان کردم و بدان عهدی که بین من و نو بود وفا نکردم و آن جایزه هم که در دستم بود پخش و پلا شد و از میان رفت؛ و من دوباره به تو نیاز پیدا کردهام! پس تو را به خدا قسم می دهم که مرا تنها نگذاری و یاریم کنی؛ و من هم با تو پیمان می بندم که هیچ چیزی این وسط عائد من نشود إلا آنکه بین من و تو به طور مساوی تقسیم شود. راستش پادشاه به دنبال من فرستاده و من هم اصلا نمی دانم که از چه چیزی از من سوال خواهد کرد!
فَقَالَ إِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَسْأَلَكَ عَنْ رُؤْيَا رَآهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقُلْ لَهُ إِنَّ هَذَا زَمَانُ الْكَبْشِ
پس آن مرد همسایه به او گفت: پادشاه میخواهد از تو درباره رؤیایی که دیده سوال کند و بپرسد که این زمان چه زمانی است؟
پس به وی بگو که: این زمان زمان قوچ است!
فَأَتَى الْمَلِكَ فَدَخَلَ عَلَيْهِ فَقَالَ لِمَا بَعَثْتُ إِلَيْكَ فَقَالَ إِنَّكَ رَأَيْتَ رُؤْيَا وَ إِنَّكَ تُرِيدُ أَنْ تَسْأَلَنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ لَهُ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ هَذَا زَمَانُ الْكَبْشِ
پس این پسر به سوی پادشاه رهسپار شد و به دربارِ او راه یافت و همین که پادشاه او را دید از او پرسید؟ برای چه به دنبال تو فرستاده ام؟
پس آن پسر گفت: در واقع شما رؤیایی دیده اید و می خواهید از من سوال کنید که این زمان چه زمانی است.
پادشاه گفت: راست گفتی؛ پس مرا خبر ده که این زمان چه زمانی است.
پسر بی درنگ گفت: این زمان زمان قوچ است.
فَأَمَرَ لَهُ بِصِلَةٍ فَقَبَضَهَا وَ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ تَدَبَّرَ فِي رَأْيِهِ فِي أَنْ يَفِيَ لِصَاحِبِهِ أَوْ لَا يَفِيَ لَهُ فَهَمَّ مَرَّةً أَنْ يَفْعَلَ وَ مَرَّةً أَنْ لَا يَفْعَلَ ثُمَّ قَالَ لَعَلِّي أَنْ لَا أَحْتَاجَ إِلَيْهِ بَعْدَ هَذِهِ الْمَرَّةِ أَبَداً وَ أَجْمَعَ رَأْيَهُ عَلَى الْغَدْرِ وَ تَرْكِ الْوَفَاءِ
پادشاه دستور داده که صله خوبی به او بدهند؛ پسر هم آن صله و جایزه را گرفت و به منزل خودش برگشت و در اینکه به همسایه اش وفا کند یا نه با خودش اندیشید؛ یک بار خواست که وفا کند و بعد مردد شد و خواست که عهدش را بشکند و دست آخر بالاخره با خودش گفت که: شاید هرگز دیگر به این همسایه محتاج نشوم!...
و چنین شد که عزم بر خیانت کرد و این بار هم وفاداری را کنار گذاشت.
فَمَكَثَ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ إِنَّ الْمَلِكَ رَأَى رُؤْيَا فَبَعَثَ إِلَيْهِ فَنَدِمَ عَلَى مَا صَنَعَ فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ صَاحِبِهِ وَ قَالَ بَعْدَ غَدْرٍ مَرَّتَيْنِ كَيْفَ أَصْنَعُ وَ لَيْسَ عِنْدِي عِلْمٌ ثُمَّ أَجْمَعَ رَأْيَهُ عَلَى إِتْيَانِ الرَّجُلِ
پس مدتها سپری شد و دوباره آن پادشاه رؤیایی را دید و دوباره به سراغ آن پسر فرستاد...
این بار هم پسر از ته دل از کاری که با همسایه اش کرده بود پشیمان شد و با خودش گفت: بعد از دوبار خیانت کردن به او واقعا چه کار باید کنم؟ من که علمی ندارم...
پس چاره ای ندید و مصمم شد که دوباره به نزد این مرد همسایه برود.
فَأَتَاهُ فَنَاشَدَهُ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ سَأَلَهُ أَنْ يُعَلِّمَهُ وَ أَخْبَرَهُ أَنَّ هَذِهِ الْمَرَّةَ يَفِي مِنْهُ وَ أَوْثَقَ لَهُ وَ قَالَ لَا تَدَعْنِي عَلَى هَذِهِ الْحَالِ فَإِنِّي لَا أَعُودُ إِلَى الْغَدْرِ وَ سَأَفِي لَكَ
بالاخره به نزد همسایه آمد و دوباره قسم های غلیظی خود و از او درخواست کرد که این بار هم این مسأله را به او یاد بدهد! به همسایه گفت که این بار دیگر حتما به عهدش وفا خواهد کرد و به او قول داد و عاجزانه به همسایه گفت: مرا در این حال رها مکن! من دیگر قطعا به خیانت دست نخواهم زد و حتما به تو وفا خواهم کرد.
فَاسْتَوْثَقَ مِنْهُ فَقَالَ إِنَّهُ يَدْعُوكَ يَسْأَلُكَ عَنْ رُؤْيَا رَآهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَإِذَا سَأَلَكَ فَأَخْبِرْهُ أَنَّهُ زَمَانُ الْمِيزَانِ
پس همسایه هم از او پیمان گرفت و به او گفت:
این بار هم پادشاه تو را فراخوانده تا درباره رؤیایی که دیده از تو سوال کند و بپرسد که این زمان، چه زمانی است؟
هرگاه چنین سوالی از تو پرسید به او بگو که این زمان، زمان میزان و ترازو است.
قَالَ فَأَتَى الْمَلِكَ فَدَخَلَ عَلَيْهِ فَقَالَ لَهُ لِمَ بَعَثْتُ إِلَيْكَ فَقَالَ إِنَّكَ رَأَيْتَ رُؤْيَا وَ تُرِيدُ أَنْ تَسْأَلَنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ هَذَا زَمَانُ الْمِيزَانِ فَأَمَرَ لَهُ بِصِلَةٍ
پس آن پسر به نزد پادشاه رفته بر او وارد شد و پادشاه هم از او پرسید که برای چه به سراغت فرستادم و پسر گفت که: رؤیایی دیده اید و می خواهید از من بپرسید که این زمان چه زمانی است.
پادشاه هم به پسر گفت که: راست گفتی! این زمان زمان میزان است؛ پس دوباره دستور داد صله خوبی به او عطا کنند.
فَقَبَضَهَا وَ انْطَلَقَ بِهَا إِلَى الرَّجُلِ فَوَضَعَهَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَ قَالَ قَدْ جِئْتُكَ بِمَا خَرَجَ لِي فَقَاسِمْنِيهِ
آن پسر صله و جایزه را گرفت و آن را به نزد آن مرد همسایه برد و همه آنها را جلوی او نهاد و به او گفت: من هر آنچه را که عائدم شده بود به نزد تو آورده ام پس اینها را خودت با من تقسیم کن!
فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ إِنَّ الزَّمَانَ الْأَوَّلَ كَانَ زَمَانَ الذِّئْبِ وَ إِنَّكَ كُنْتَ مِنَ الذِّئَابِ وَ إِنَّ الزَّمَانَ الثَّانِيَ كَانَ زَمَانَ الْكَبْشِ يَهُمُّ وَ لَا يَفْعَلُ وَ كَذَلِكَ كُنْتَ أَنْتَ تَهُمُّ وَ لَا تَفِي وَ كَانَ هَذَا زَمَانَ الْمِيزَانِ وَ كُنْتَ فِيهِ عَلَى الْوَفَاءِ فَاقْبِضْ مَالَكَ لَا حَاجَةَ لِي فِيهِ وَ رَدَّهُ عَلَيْهِ
آن مرد عالم به این پسر گفت:
آن زمان اولی که زمان گرگ بود و تو هم از دسته همان گرگ ها بودی؛ و زمان دوم زمان قوچ بود که قوچ هم همت و عزم بر امری میکند ولی آن را انجام نمی دهد و تو هم آنچنان بودی؛ همت و عزم بر وفا داشتی ولی وفا نکردی.. و این زمان، زمان میزان و ترازو است؛ و تو هم در این زمان بر طریق وفا بودی؛ این مال را هم خودت بردار من نیازی به آن ندارم؛ و همه مال را به خود همان پسر برگرداند...
پس ای دوستان.. ای خواهران و برادران... آیا به راستی زمانه ما زمانه ترازوست؟ یا زمانه قوچ؟ و یا زمانه گرگ؟
آیا نگاهی به اطراف خودمان... برای تشخیص اینکه زمان فعلی ما چه زمانی است کفایت نمی کند؟
به راستی که زمانه زمانه ترازو نیست.. و بلکه زمانه قوچ هم نیست.. و بیشتر از هر چیز دیگر به زمانه گرگ شبیه است..
پدر مهربان ما همیشه همین نزدیکی هاست.. اما.. آیا ظهور او.. در زمان گرگ.. و جایی که لای ملیاردها انسان.. هنوز 313 نفر یار وفادار و شایسته نیست.. منجر به همان رفتاری نخواهد شد که با 11 پدر مظلوم پیش از او در پیش گرفتند؟..
البته این همه ماجرا نیست.. اما کلیدی است.. برای پاسخ به برخی از سوالاتی که شاید.. اذهان کنجکاو برخی از ما را غلغلک می داد...