یکی را نجات بده

هفته چهل وهفتم

یکی را نجات بده

10:04

متن داستان

یکی را نجات بده... 

شاید برای شما هم پیش آمده.. که کسی را.. و یا حتی حیوانی را.. از یک خطر.. یا یک تهدید.. نجات داده باشید.. و اگر چنانچه بدون تفاوت از کنار آن عبور می‌کردید.. بعدها وجدان شما برای نجات ندادن آن شخص دچار درد و رنجش می شد.. 
اگر این بی تفاوتی را برای دیگران هم تعریف می‌کردید.. شروع به ملامت شما می‌کردند.. که چطور.. یک انسان.. یا یک حیوان مهربان بی پناه را.. به حال خود رها کردید.. 
نجات را.. یعنی نجات زندگی دنیوی یک جاندار را.. مهم می دانیم.. و اغلب ماها.. فارغ از اینکه در چه جایگاهی بوده باشیم.. در حد توانمان مبادرت به انجام آن می‌کنیم.. 
اما به راستی چقدر برای نجات زندگی اخروی یک انسان اهمیت قائلیم؟ 
داستان امروز ما پیرامون نجات یک مرد عابد.. به دست یک زن بدکاره است.. 
و سرشار از نکته‌ هایی است که لابلای عبارات این قصه باید لمس کرد و چشید.. 

- حدیث 
۵۸۴- مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَی عَنْ عَلِیِّ بْنِ الْحَکَمِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَمَّنْ أَخْبَرَهُ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام) قَالَ: کَانَ عَابِدٌ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ لَمْ یُقَارِفْ [۳] مِنْ أَمْرِ الدُّنْیَا شَیْئاً فَنَخَرَ إِبْلِیسُ نَخْرَةً [۴] فَاجْتَمَعَ إِلَیْهِ جُنُودُهُ فَقَالَ مَنْ لِی بِفُلَانٍ فَقَالَ بَعْضُهُمْ أَنَا لَهُ فَقَالَ مِنْ أَیْنَ تَأْتِیهِ فَقَالَ مِنْ نَاحِیَةِ النِّسَاءِ قَالَ لَسْتَ لَهُ لَمْ یُجَرِّبِ النِّسَاءَ 
شیخ کلینی... که از بزرگترین علمای عصر خود بود.. در کتاب کافی... که از معتبرترین کتابهای ما شیعیان است... روایت کرده که إمام صادق علیه السلام فرمودند: 
[آن قدیم قدیم ها] عابدی در میان بنی اسرائیل بود که اصلا و ابداً هیچ یک از امور دنیایی را مرتکب نشده بود [و گناهی هم از او سر نزده بود و تمام وقت به آخرت مشغول بود]؛ روزی از روزها شیطان که از این موضوع بسیار ناراحت و خشمگین بود نعره ای کشید که با نعره او سپاهیانش به گرد او جمع شدند! 
شیطان رو به سپاهیان کرده گفت: چه کسی عهده دار أمر فلان شخص می شود [که او را بفریبد؟] 
یکی از آن میانه گفت که: من عهده دار این کار می شوم!
شیطان به او گفت: از چه طریقی سراغ او می روی؟ [و با چه ترفندی این کار را انجام می دهی؟]
او پاسخ داد: از طریق زنان بدین کار دست خواهم زد.
شیطان به او گفت: نه تو این کاره نیستی! و نمی توانی او را بفریبی! زیرا او اصلاً تابحال رابطه با هیچ زنی را تجربه نکرده! [لذا این نقشه راه به جایی نمی برد].

فَقَالَ لَهُ آخَرُ فَأَنَا لَهُ فَقَالَ لَهُ مِنْ أَیْنَ تَأْتِیهِ قَالَ مِنْ نَاحِیَةِ الشَّرَابِ وَ اللَّذَّاتِ قَالَ لَسْتَ لَهُ لَیْسَ هَذَا بِهَذَا
عضو دیگری از لای سپاهیان او برخواست و به او گفت: من عهده دار این امر می شوم! 
و شیطان از او هم همان سوال را پرسید و گفت: از چه راهی به سراغ او می روی؟ 
و او گفت: از راه شراب و لذت‌ها. 
شیطان در پاسخ گفت: تو هم درباره او راه به جایی نمی بری و این نقشه به درد این مورد نمی خورد.

 قَالَ آخَرُ فَأَنَا لَهُ قَالَ مِنْ أَیْنَ تَأْتِیهِ قَالَ مِنْ نَاحِیَةِ الْبِرِّ قَالَ انْطَلِقْ فَأَنْتَ صَاحِبُهُ
یکی دیگر از آن میان گفت: من عهده دار این کار می شوم و او را قریب می دهم!
شیطان از او هم پرسید که راه تو برای انجام این کار چیست؟
پاسخ داد: از راه نیکی و خوبی! 
[بله درست شنیدید! به شیطان گفت که از راه نیکی و خوبی این عابد را فریب خواهد داد!]
شیطان هم در جواب به او گفت: به سوی او برو که تو مال همین کاری! و تو از عهده اش بر می آیی!

 فَانْطَلَقَ إِلَی مَوْضِعِ الرَّجُلِ فَأَقَامَ حِذَاهُ یُصَلِّی قَالَ وَ کَانَ الرَّجُلُ یَنَامُ وَ الشَّیْطَانُ لَا یَنَامُ وَ یَسْتَرِیحُ وَ الشَّیْطَانُ لَا یَسْتَرِیحُ فَتَحَوَّلَ إِلَیْهِ الرَّجُلُ وَ قَدْ تَقَاصَرَتْ إِلَیْهِ نَفْسُهُ [۵] وَ اسْتَصْغَرَ عَمَلَهُ فَقَالَ یَا عَبْدَ اللَّهِ بِأَیِّ شَیْ ءٍ قَوِیتَ عَلَی هَذِهِ الصَّلَاةِ
پس این نیروی زبده سپاه شیطان رهسپار همان جایی شد که آن عابد بنی اسرائیل در آنجا مشغول عبادت بود؛ و همینکه بدانجا رسید در مقابل چشمان آن عابد به نماز و عبادت پرداخت [و نهایت کوشش در عبادت را از خود به نمایش گذاشت] آن عابد گاه می خوابید ولی آن شیطان چشم روی هم نمی گذاشت و یک سره مشغول عبادت بود! این عابد گاه به استراحت می پرداخت اما آن شیطان بدون وقفه به نماز و عبادت ایستاده بود.
این عابد که از دیدن این حالت شگفت زده شده بود و واقعا اعمال و عبادات خودش را در مقایسه با عبادت او بسیار کوچک و ناچیز می دید رو به او کرد و گفت: ای بنده خدا! با چه چیزی تا این حد برای خواندن چنین نمازی قدرت و نیرو یافته ای؟ و چه کار کرده ای که می توانی بدین شکل بی وقفه نماز و عبادت به جای بیاوری؟ 
فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ أَعَادَ عَلَیْهِ فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ أَعَادَ عَلَیْهِ فَقَالَ یَا عَبْدَ اللَّهِ إِنِّی أَذْنَبْتُ ذَنْباً وَ أَنَا تَائِبٌ مِنْهُ فَإِذَا ذَکَرْتُ الذَّنْبَ قَوِیتُ عَلَی الصَّلَاةِ 
آن شیطان پاسخ او را نداد؛ أما عابد [دست بردار نبود و] دوباره هم از او سوال کرد؛ أما شیطان باز پاسخ نگفت. عابد دوباره سوال کرد [و اصرار و پافشاری کرد].
 بالاخره آن شیطان لب باز کرد و گفت: ای بنده خدا! راستش من یک گناه بزرگی انجام دادم که البته از آن توبه کرده‌ام أما هر وقت یاد آن گناه می افتم نیروی زیادی برای نماز و عبادت پیدا می کنم!

قَالَ فَأَخْبِرْنِی بِذَنْبِکَ حَتَّی أَعْمَلَهُ وَ أَتُوبَ فَإِذَا فَعَلْتُهُ قَوِیتُ عَلَی الصَّلَاةِ 
این عابد [که به خاطر دوری از دنیا قلب صاف و ساده ای داشت و از شدت شوقی که عبادت داشت دوست داشت به نیروی بیشتری برای عبادت دست پیدا کند] رو به آن شیطان کرد و گفت: حال که اینطور است به من بگو که گناهت چه بوده تا من هم آن گناه را مرتکب شوم و بعد توبه کنم تا من هم بعد از این کار اینچنین برای نماز و عبادت قدرت و نیرویی پیدا کنم!
قَالَ ادْخُلِ الْمَدِینَةَ فَسَلْ عَنْ فُلَانَةَ الْبَغِیَّةِ فَأَعْطِهَا دِرْهَمَیْنِ وَ نَلْ مِنْهَا قَالَ وَ مِنْ أَیْنَ لِی دِرْهَمَیْنِ مَا أَدْرِی مَا الدِّرْهَمَیْنِ فَتَنَاوَلَ الشَّیْطَانُ مِنْ تَحْتِ قَدَمِهِ دِرْهَمَیْنِ فَنَاوَلَهُ إِیَّاهُمَا فَقَامَ فَدَخَلَ الْمَدِینَةَ بِجَلَابِیبِهِ [۱] یَسْأَلُ عَنْ مَنْزِلِ فُلَانَةَ الْبَغِیَّةِ فَأَرْشَدَهُ النَّاسُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ جَاءَ یَعِظُهَا فَأَرْشَدُوهُ 
آن شیطان به این عابد ساده دل گفت: 
برو و وارد شهر شو و بعد که وارد شدی از نشانی فلان زن بدکاره سوال کن! و دو درهم به او بده و از او کام بگیر!
این عابد _[که در عمر خویش همواره از دنیا و مادیات دور بود]_ رو به این شیطان کرد و گفت: از کجا دو درهم به دست بیاورم؟!
من اصلا نمی دانم دو درهم چیست!
پس شیطان از زیر پایش دو درهم در آورد و آن را به این عابد داد.
عابد هم [خوشحال] برخاست و با همان لباس های بلند و رهبان گونه خویش وارد شهر شد و شروع به سوال کردن از نشانی خانه فلان زن بدکاره کرد! 
مردم هم که فکر می کردند این شخص با این شکل و قیافه آمده تا آن زن بدکاره را نصیحت و موعظه کند، این عابد را به سوی خانه آن زن راهنمایی کردند.
فَجَاءَ إِلَیْهَا فَرَمَی إِلَیْهَا بِالدِّرْهَمَیْنِ وَ قَالَ قُومِی فَقَامَتْ فَدَخَلَتْ مَنْزِلَهَا وَ قَالَتِ ادْخُلْ وَ قَالَتْ إِنَّکَ جِئْتَنِی فِی هَیْئَةٍ لَیْسَ یُؤْتَی مِثْلِی فِی مِثْلِهَا فَأَخْبِرْنِی بِخَبَرِکَ
بالاخره این عابد به آن زن رسید و دو درهم را به طرفش پرتاب کرد و به او گفت: برخیز!
پس آن زن برخاست و داخل خانه اش شد و به این عابد هم گفت که وارد شو!
آن زن [که از لباس ها و شکل و قیافه این شخص تعجب کرده بود] رو به او کرده و گفت: راستش تو با شکل و قیافه ای آمده ای که هیچ کس با چنین شکل و قیافه ای سراغ یکی مثل من نمی آید! به من بگو که ماجرای تو چیست؟!
 فَأَخْبَرَهَا فَقَالَتْ لَهُ یَا عَبْدَ اللَّهِ إِنَّ تَرْکَ الذَّنْبِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ التَّوْبَةِ وَ لَیْسَ کُلُّ مَنْ طَلَبَ التَّوْبَةَ وَجَدَهَا وَ إِنَّمَا یَنْبَغِی أَنْ یَکُونَ هَذَا شَیْطَاناً مُثِّلَ لَک  فَانْصَرِفْ فَإِنَّکَ لَا تَرَی شَیْئاً
پس این عابد هم قضیه خودش را برای این زن تعریف کرد.
این زن [بعد از شنیدن این ماجرا] به او گفت: ای بنده خدا! همانا ترک گناه بسیار راحت تر از طلب توبه است! تازه اینطور هم نیست که هر که خواست توبه کند حتما بتواند و موفق به توبه شود! من مطمئنم که این شخصی که ماجرایش را گفتی حتما می بایست یک شیطانی می بوده باشد که به صورت آدم برای تو ظاهر شده است! برگرد که چیزی نخواهی دید.
 فَانْصَرَفَ وَ مَاتَتْ مِنْ لَیْلَتِهَا فَأَصْبَحَتْ فَإِذَا عَلَی بَابِهَا مَکْتُوبٌ احْضُرُوا فُلَانَةَ فَإِنَّهَا مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَارْتَابَ النَّاسُ فَمَکَثُوا ثَلَاثاً لَمْ یَدْفِنُوهَا ارْتِیَاباً فِی أَمْرِهَا فَأَوْحَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی نَبِیٍّ مِنَ الْأَنْبِیَاءِ لَا أَعْلَمُهُ إِلَّا مُوسَی بْنَ عِمْرَانَ (علیه السلام) [۲] أَنِ ائْتِ فُلَانَةَ فَصَلِّ عَلَیْهَا وَ مُرِ النَّاسَ أَنْ یُصَلُّوا عَلَیْهَا فَإِنِّی قَدْ غَفَرْتُ لَهَا وَ أَوْجَبْتُ لَهَا الْجَنَّةَ بِتَثْبِیطِهَا [۳] عَبْدِی فُلَاناً عَنْ مَعْصِیَتِی.
پس آن عابد با شنیدن سخنان این زن برگشت؛ ولی این زن در همان شب از دنیا رفت. وقتی صبح شد دیدند که در روی درب خانه او نوشته شده: در تشییع جنازه و دفن فلانی _یعنی این زن_ حاضر شوید که او از أهل بهشت است. 
أما مردم از این جریان به شک و تردید افتادند و سه روز صبر کردند و او را دفن نکردند زیرا در مورد احوال او شک و تردید داشتند.
پس خدای عزوجل به حضرت موسی بن عمران وحی فرستاد که به سوی فلانی _یعنی همین زن_ برو و بر او نماز بخوان و به مردم هم دستور بده که بر او نماز بخوانند چرا که من او را بخشیدم و بهشتم را برای او واجب ساختم بخاطر اینکه فلان بنده من را از معصیت من بازداشت!

و چه زود.. پاداش این دلسوزی خویش را.. با به خط شدن انبیای الهی برای تشویقش گرفت..
 نه از اوصیاء بود و نه از راهبه ها.. نه استاد و نه دانشجو … اما دستی را برای یاری دراز کرد.. و خداوند.. هم دست او را گرفت.. و او را.. از اعماق یک منجلاب.. به آن بالاها.. و فراتر از هفت آسمان.. بالا برد.. 
پس ای خواهر.. و ای برادر.. دستی دراز کن.‌ و دستی بگیر.
و یکی را نجات بده
 

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.