معیار تشخیص خلیفه راستین
همیشه.. و به بلندای تاریخ.. دروغ.. و جعل.. و تزویر.. وجود داشته و اختیار.. و نظام تکلیف الهی اینطور بوده که خداوند با زور مانع از دروغگویی افراد نشده است.. هر انسانی اختیار زبان خودش را دارد.. که اگر خواست راست بگوید و اگر خواست دروغ..
این امکان برای دنیاطلبان و ریاست جویان تاریخ.. فرصتی را فراهم کرد تا به دروغ.. ادعاهایی را مطرح کنند.. و مال و جاه موقتی را برای خود دست و پا کنند..
راستش دأب خدا چنین نبوده که هر نوع دروغی را در همین دنیا فاش و رسوا کند.. چه بسا دروغگویانی که هنوز هم دروغشان افشا نشده و مهم هم نیست..
این قضیه البته یک استثنای مهم دارد.. و آن رسوایی مدعیان نبوت و امامت در همین دنیاست..
خداوند دو صفت مهم را به انبیاء و اوصیای ایشان عنایت کرده که جمیع کذابان و مدعیان این مقام را رسوا کرده است.. و این دو صفت.. صفت علم و معجزه است..
خداوند هیچ ساحر و جادوگری را در ادعاهایی از این دست به حال خودشان رها نکرده و به نحوی دروغین بودن آنها را آشکار ساخته و بر خودش لازم دانسته که رسوایشان سازد..
مدعیان.. همواره در مواجهه با این خواسته پرسشگران با چالش مواجه میشده اند.. و پاسخی جز سکوت یا خشونت و چرندیات باطل برای ارائه پیدا نمی کرده اند..
داستان زیر از نمونههای بارز این رسوایی است..
با هم به تماشای زوایای زیبای تجلی این دو صفت _یعنی علم و معجزه_ .. و چگونگی رسوایی کاذبان را در قبال مطالباتی از این دست می نشینیم..
«۹»- یج، [الخرائج و الجرائح] رُوِیَ عَنِ الرِّضَا عَنْ آبَائِهِ علیهم
السلام: أَنَّ غُلَاماً یَهُودِیّاً قَدِمَ عَلَی أَبِی بَکْرٍ فِی خِلَافَتِهِ فَقَالَ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا بَکْرٍ فَوُجِئَ عُنُقُهُ وَ قِیلَ لَهُ لِمَ لَا تُسَلِّمُ عَلَیْهِ بِالْخِلَافَةِ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَبُو بَکْرٍ مَا حَاجَتُکَ قَالَ مَاتَ أَبِی یَهُودِیّاً وَ خَلَّفَ کُنُوزاً وَ أَمْوَالًا فَإِنْ أَنْتَ أَظْهَرْتَهَا وَ أَخْرَجْتَهَا لِی أَسْلَمْتُ عَلَی یَدَیْکَ وَ کُنْتُ مَوْلَاکَ وَ جَعَلْتُ لَکَ ثُلُثَ ذَلِکَ الْمَالِ وَ ثُلُثاً لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ وَ ثُلُثاً لِی
قطب الدين راوندی که یکی از علمای بنام شیعه در سالهای میان ۵۰۰ تا ۶۰۰ هجری بود در کتاب الخرائج و الجرائح از حضرت رضا علیه السلام به نقل از پدرانش روایت کرده که فرموده اند:
در دوران خلافت ابوبکر، پسری یهودی به نزد ابوبکر آمد و گفت: سلام بر تو ای ابابکر!
پس فورا به این جوان پس گردنی زدند و به او گفتند: چرا با عنوان خلیفه مسلمانان به او سلام نکردی؟!
سپس ابوبکر به او گفت: حاجتت چیست؟
پسر گفت: پدرم با اعتقاد به دین یهود مُرد و گنجها و اموالی را به جا گذاشته است. اگر جای آنها را آشکار سازی و برایم آن گنجها را بیرون بیاوری، به دست تو اسلام میآورم و غلام و دوستدار تو میشوم و یک سوم آن ثروت را به تو و یک سوم آن را به مهاجرین و انصار میدهم و یک سوم دیگر را هم برای خود برمی دارم
فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ یَا خَبِیثُ وَ هَلْ یَعْلَمُ الْغَیْبَ إِلَّا اللَّهُ وَ نَهَضَ أَبُو بَکْرٍ ثُمَّ انْتَهَی الْیَهُودِیُّ إِلَی عُمَرَ فَسَلَّمَ عَلَیْهِ وَ قَالَ إِنِّی أَتَیْتُ أَبَا بَکْرٍ أَسْأَلُهُ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَأُوجِعْتُ ضَرْباً وَ أَنَا أَسْأَلُکَ عَنِ الْمَسْأَلَةِ وَ حَکَی قِصَّتَهُ قَالَ وَ هَلْ یَعْلَمُ الْغَیْبَ إِلَّا اللَّهُ ثُمَّ خَرَجَ الْیَهُودِیُّ إِلَی عَلِیٍّ علیه السلام وَ هُوَ فِی الْمَسْجِدِ فَسَلَّمَ عَلَیْهِ وَ قَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ وَ قَدْ سَمِعَهُ أَبُو بَکْرٍ وَ عُمَرُ فَوَکَزُوهُ وَ قَالُوا یَا خَبِیثُ هَلَّا سَلَّمْتَ عَلَی الْأَوَّلِ کَمَا سَلَّمْتَ عَلَی عَلِیٍّ وَ الْخَلِیفَةُ أَبُو بَکْرٍ فَقَالَ الْیَهُودِیُّ وَ اللَّهِ مَا سَمَّیْتُهُ بِهَذَا الِاسْمِ حَتَّی وَجَدْتُ ذَلِکَ فِی کُتُبِ آبَائِی وَ أَجْدَادِی فِی التَّوْرَاةِ
ابوبکر گفت: ای خبیث! مگر به جز خدا کسی از غیب آگاهی دارد؟
ابوبکر این را گفت و از جا برخاست.
پسر یهودی سپس به سوی عمر رفت. بر او سلام کرد و گفت: من نزد ابوبکر رفتم تا مسئله ای از او بپرسم، ولی [پاسخ مرا نداد که هیچ] تازه یک کتکی هم خوردم! اکنون آن مسئله را از تو میپرسم. پس داستان خود را بیان کرد.
عمر هم بعد شنیدن ماجرا به او گفت: مگر غیب را جز خدا کس دیگری میداند؟
سپس پسر یهودی به سوی علی علیه السلام آمد، در حالی که او در مسجد بود. بر او سلام کرد و گفت: ای امیرالمؤمنین.
در آن هنگام، ابوبکر و عمر سخن او را شنیدند و و یقه این جوان را گرفته و مشتی حواله اش کردند و گفتند: ای خبیث! چرا به ابوبکر مانند علی علیه السلام سلام نکردی، در حالی که ابوبکر، خلیفه است؟!
پسر یهودی گفت: به خدا سوگند، او را به این لقب (امیرالمؤمنین) صدا نزدم مگر این که آن را در کتابهای پدرانم و اجدادم در تورات یافته ام
فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام وَ تَفِی بِمَا تَقُولُ قَالَ نَعَمْ وَ أُشْهِدُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ جَمِیعَ مَنْ یَحْضُرُنِی قَالَ نَعَمْ فَدَعَا بَرَقٍّ أَبْیَضَ فَکَتَبَ عَلَیْهِ کِتَاباً ثُمَّ قَالَ تُحْسِنُ أَنْ تَکْتُبَ قَالَ نَعَمْ
امیرالمؤمنین علیه السلام به آن پسر فرمود: آیا به چیزی که میگویی وفا میکنی؟
پسر یهودی گفت: بله.. و خدا، فرشتگانش و تمام کسانی را که این جا نزد من هستند، گواه میگیرم که به عهد خود پای بند باشم.
.حضرت فرمودند: بسیار خب.. بعد پوستی سفید را برای نوشتن خواست و بر روی آن چیزی نوشت.
سپس به پسر گفت: آیا بلدی بنویسی؟
پسر یهودی گفت: بلی.. بلدم.
قَالَ خُذْ مَعَکَ أَلْوَاحاً وَ صِرْ إِلَی بِلَادِ الْیَمَنِ وَ سَلْ عَنْ وَادِی بَرَهُوتَ بِحَضْرَمَوْتَ فَإِذَا صِرْتَ بِطَرَفِ الْوَادِی عِنْدَ غُرُوبِ الشَّمْسِ فَاقْعُدْ هُنَاکَ فَإِنَّهُ سَیَأْتِیکَ غَرَابِیبُ سُودٌ مَنَاقِیرُهَا وَ هِیَ تَنْعِبُ فَإِذَا نَعَبَتْ هِیَ فَاهْتِفْ بِاسْمِ أَبِیکَ وَ قُلْ یَا فُلَانُ أَنَا رَسُولُ وَصِیِّ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله
فَکَلِّمْنِی فَإِنَّهُ سَیُجِیبُکَ أَبُوکَ وَ لَا تقر [تَفْتُرْ] عَنْ سُؤَالِهِ [۱] عَنِ الْکُنُوزِ الَّتِی خَلَّفَهَا فَکُلُّ مَا أَجَابَکَ بِهِ فِی ذَلِکَ الْوَقْتِ وَ تِلْکَ السَّاعَةِ فَاکْتُبْ فِی أَلْوَاحِکَ فَإِذَا انْصَرَفْتَ إِلَی بِلَادِکَ بِلَادِ خَیْبَرَ فَتَتَبَّعْ مَا فِی أَلْوَاحِکَ وَ اعْمَلْ بِمَا فِیهَا
حضرت فرمود: پس الواحی را با خود بردار و به بلاد یمن برو و دنبال دره بَرَهُوت در ناحیه حَضْرَموت بِگرد. پس وقتی که هنگام غروب خورشید به کرانه آن سرزمین رسیدی، آن جا بنشین چرا که به زودی کلاغهایی با منقارهای سیاه در حالی که قار قار میکنند، به سوی تو میآیند. پس همان وقتی که قارقار کردند، پدرت را به اسم صدا بزن و بگو ای فلانی، من فرستاده وصی محمد صلی الله علیه و آله هستم، پس با من صحبت کن.
وقتی این را گفتی به زودی پدرت به نزد تو می آید. پس در آن موقع از سوال کردن درباره آن گنجهایی که مخفی کرده سستی نورز [پس هر چه را که میخواستی بدانی از او بپرس].. و در ادامه هر پاسخی را که به تو در آن وقت و ساعت داد را در الواح خودت بنویس و طبق آن عمل کن [که به آن گنج ها خواهی رسید]
فَمَضَی الْیَهُودِیُّ حَتَّی انْتَهَی إِلَی وَادِی الْیَمَنِ وَ قَعَدَ هُنَاکَ کَمَا أَمَرَهُ فَإِذَا هُوَ بِالْغَرَابِیبِ السُّودِ قَدْ أَقْبَلَتْ تَنْعِبُ فَهَتَفَ الْیَهُودِیُّ فَأَجَابَهُ أَبُوهُ وَ قَالَ وَیْلَکَ مَا جَاءَ بِکَ فِی هَذَا الْوَقْتِ إِلَی هَذَا الْمَوْطِنِ وَ هُوَ مِنْ مَوَاطِنِ أَهْلِ النَّارِ قَالَ جِئْتُکَ أَسْأَلُکَ عَنْ کُنُوزِکَ أَیْنَ خَلَّفْتَهَا قَالَ فِی جِدَارِ کَذَا فِی مَوْضِعِ کَذَا فِی حِیطَانِ کَذَا
پسر یهودی رفت تا آنکه به همان دره یمن رسید و همان گونه که حضرت فرموده بود، آنجا نشست.
ناگهان دید که کلاغهایی سیاه در حالی که قارقار میکنند، به سوی او میآیند.
در آن حال پسر یهودی پدرش را با صدای بلند صدا زد و
پدرش هم پاسخ او را داد و گفت: وای بر تو! چه چیز تو را در این وقت و در این جا که یکی از جایگاههای دوزخیان است، آورده است [و چه باعث شده که سر از اینجا در بیاوری؟]
پسر یهودی گفت: آمدم تا درباره گنج هایت بپرسم که آنها را در کجا پنهان کرده ای؟
پدرش گفت: در فلان دیوار و فلان محلّ و داخل فلان دیوارها گذاشته ام
فَکَتَبَ الْغُلَامُ ذَلِکَ ثُمَّ قَالَ وَیْلَکَ اتَّبِعْ دِینَ مُحَمَّدٍ وَ انْصَرَفَتِ الْغَرَابِیبُ وَ رَجَعَ الْیَهُودِیُّ إِلَی بِلَادِ خَیْبَرَ وَ خَرَجَ بِغِلْمَانِهِ وَ فَعَلَتِهِ وَ إِبِلٍ وَ جَوَالِیقَ وَ تَتَبَّعَ مَا فِی أَلْوَاحِهِ [۲] فَأَخْرَجَ کَنْزاً مِنْ أَوَانِی الْفِضَّةِ وَ کَنْزاً مِنْ أَوَانِی الذَّهَبِ ثُمَّ أَوْقَرَ عِیراً وَ جَاءَ حَتَّی دَخَلَ عَلَی عَلِیٍّ علیه السلام فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ أَنَّکَ وَصِیُّ مُحَمَّدٍ وَ أَخُوهُ وَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ حَقّاً کَمَا سُمِّیتَ وَ هَذِهِ عِیرٌ دَرَاهِمُ وَ دَنَانِیرُ فَاصْرِفْهَا حَیْثُ أَمَرَکَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ
پسر یهودی آن نشانیها را نوشت.
سپس پدرش گفت: وای بر تو، از دین محمد پیروی کن.
پسر به سرزمین خیبر بازگشت و با
غلامان و کارگرانش، و شتران و کیسه هایی به سوی محلّ نشانی رهسپار شد و تمامی آنچه را که در الواحش نوشته بود .
پس بر اساس نوشته، گنجی را که شامل ظرفهایی از نقره و طلا بود، یافت. آنها را بر شتران بار کرد و به خدمت علی علیه السلام رسید و گفت: ای امیرالمؤمنین، شهادت میدهم به این که خدایی جز اللّه نیست و محمد صلی الله علیه و آله فرستاده خداست و همانا شما وصی و برادر محمد صلی الله علیه و آله و امیر مؤمنان هستی آن چنان که شما را به این لقب نامیدم.
این قافله، شامل درهم و دینارهاست. پس آنها را هرگونه که خدا و رسولش دستور داده اند، خرج کنی
وَ اجْتَمَعَ النَّاسُ فَقَالُوا لِعَلِیٍّ کَیْفَ عَلِمْتَ هَذَا قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ إِنْ شِئْتُ خَبَّرْتُکُمْ بِمَا هُوَ أَصْعَبُ مِنْ هَذَا قَالُوا فَافْعَلْ قَالَ کُنْتُ ذَاتَ یَوْمٍ تَحْتَ سَقِیفَةٍ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ إِنِّی لَأُحْصِی سِتّاً وَ سِتِّینَ وَطْأَةً کُلٌّ مَلَائِکَةٌ أَعْرِفُهُمْ بِلُغَاتِهِمْ وَ صِفَاتِهِمْ وَ أَسْمَائِهِمْ وَ وَطْئِهِمْ
مردم گرد هم آمدند و به حضرت علی علیه السلام عرض کردند: این مسئله را چگونه دریافتی؟ [و چطور توانستی یه ِاین امر علم پیدا کنی؟]
حضرت فرمود: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیده بودم و اگر بخواهم، می توانم شما را از چیزی آگاه کنم که از این مسئله عجیب تر است.
مردم گفتند: پس چنین کنید و ما را آگاه کنید.
حضرت فرمود: روزی با رسول خدا صلی الله علیه و آله زیر سایبانی بودم در حالی که داشتم شصت و شش جای پا را بر می شمردم، که همه آن جای پاها از آن فرشتگانی بود که من با زبانشان و صفتشان، اسمشان و جای پایشان تک تک آنها را میشناختم.
آری.. امام یا پیامبر باید اینگونه باشند..
برای تشخیص امام و پیامبر راستین از امام و پیامبر دروغین.. معیارها را بشناس..