به نام خدا. سلام.
اگر خوب و با حوصله نگاهی به تاریخ ملت پیشین بیاندازیم خواهیم دید زن و عفاف و پاکدامنی و تقوای یک زن شاید مهمترین رکن یک خانواده خوب یک جامعه سالم و یک تمدن زیباست.
تاریخ پر است از شگفتی ها، اما جایی لابلای تاریخ ندیده ایم که شخصیت های درستکار و صالحی از یک مادر بدکاره و ناپاک به وجود آمده باشد.
جایی نخواندهایم که مردان با کفایت و شایسته و اصحاب راستین فلان پیامبر و امام از رحم زنان بی عفت برخاسته باشند.
اما در مورد پدران شاید این قضیه صادق نیست. چه اینکه نام هایی را می توان یافت که پدری بی ایمان و بد کردار داشته اما خوبی و تقوای مادر، فرزندی صالح را به ارمغان آورده است و شاید از بارزترين این شخصیت ها در دوران پس از ظهور اسلام بتوان به محمد بن ابی بکر فرزند اسماء بنت عمیس اشاره کرد.
نابودی عفاف.. و کرامت و ایمان زنان یک جامعه.. برای نابودی یک ملت کافی است.. چه رفته رفته.. از دامان همین ناپاکان.. نسلی معیوب.. پوچ و بيگانه با ارزش های اخلاقی دینی و جوانمردی.. جايگزين مؤمنان غیوری خواهند شد که برای کیان دین و بنیان خانواده و حفظ حریم نوامیس خود جان خود را هم فدا میکرده اند..
البته دود این ناپاکی پیشتر از همه در چشم خودشان خواهد رفت.. اغلب فرزندانی را به بار خواهند آورد که احساس تعلقی به دین و ارزشهای اخلاقی الهی نداشته و اگر هم ضرر زودهنگامی به پدر و مادر خودش وارد نسازد.. فرزند خلف و صالحی برای آنان نخواهند شد..
پس برای آینده خودمان.. و فرزندانمان هم که شده.. به پاکدامنی روی بیاوریم.. و برای فرزندانمان.. مادرانی پاکدامن باشیم و مادرانی عفیفه نیز برگزینیم..
داستان امروز ما.. به تاثیر یک زن.. در کیفیت یک زندگی..اشاره دارد..
«۹»-ص، قصص الأنبیاء علیهم السلام بِالْإِسْنَادِ إِلَی الصَّدُوقِ عَنْ أَبِیهِ عَنْ سَعْدٍ عَنِ ابْنِ عِیسَی عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ مَالِکِ بْنِ عَطِیَّةَ عَنِ الثُّمَالِیِّ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: کَانَ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ رَجُلٌ عَاقِلٌ کَثِیرُ الْمَالِ وَ کَانَ لَهُ ابْنٌ یُشْبِهُهُ فِی الشَّمَائِلِ مِنْ زَوْجَةٍ عَفِیفَةٍ وَ کَانَ لَهُ ابْنَانِ مِنْ زَوْجَةٍ غَیْرِ عَفِیفَةٍ فَلَمَّا حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ قَالَ لَهُمْ هَذَا مَالِی لِوَاحِدٍ مِنْکُمْ
در کتاب بحار الانوار.. به نقل از کتاب قصص الأنبیاء از ابو حمزه ثمالی _که از اصحاب امام سجاد و امام باقر و امام صادق علیه السلام بود_ اینطور آورده که حضرت امام باقر علیه السلام فرمودند:
. [آن قدیم قدیم ها] در بنی اسرائیل مرد عاقلی زندگی میکرد که مال زیادی هم داشت.. و پسری داشت از زنی عفیفه و پاکدامن.. که از نظر شکل و قیافه مانند پدر بود.
البته دو پسر دیگر هم از زنی غیر عفیفه داشت.
هنگامی که زمان مرگش فرا رسید، به پسرانش گفت:
همه این مال و اموالم برای یکی از شماها است.
[یعنی آن دو نفر دیگر سهمی از این اموال نباید داشته باشند.. البته معین نکرد که آن یک نفر چه کسی باید باشد و خود پدر عمدا این قضیه را در هاله ای از ابهام رها کرد و از دنیا رفت ]
فَلَمَّا تُوُفِّیَ قَالَ
الْکَبِیرُ أَنَا ذَلِکَ الْوَاحِدُ وَ قَالَ الْأَوْسَطُ أَنَا ذَلِکَ وَ قَالَ الْأَصْغَرُ أَنَا ذَلِکَ فَاخْتَصَمُوا إِلَی قَاضِیهِمْ قَالَ لَیْسَ عِنْدِی فِی أَمْرِکُمْ شَیْ ءٌ انْطَلِقُوا إِلَی بَنِی غَنَّامٍ [۱] الْإِخْوَةِ الثَّلَاثَةِ
خلاصه که بعد از وفات این شخص، هم آن برادر بزرگتر مدعی شد و گفت که منظور پدرش از آن یک نفر اوست و هم برادر وسطی ادعایی کرد و هم برادر کوچک چنین حرفی زد و همه این پسران ادعای مالکیت آن ثروت را داشتند.
[ کار که بالا گرفت] شکایت و نزاع خویش را به نزد قاضی شهرشان بردند.
قاضی [که به عمرش با چنین مسألهای روبرو نشده بود] گفت: من هیچ نظری در مورد این قضیه شما ندارم [و راه حل و حکمی در این مسأله به ذهنم نمیرسد].
برای این کار [و فیصله دادن به این قضیه] به نزد بَنی غَنّام که سه برادر هستند، بروید.
فَانْتَهَوْا إِلَی وَاحِدٍ مِنْهُمْ فَرَأَوْا شَیْخاً کَبِیراً فَقَالَ لَهُمْ ادْخُلُوا إِلَی أَخِی فُلَانٍ فَهُوَ أَکْبَرُ مِنِّی فَاسْأَلُوهُ
آنان به سراغ یکی از همین برادران رفتند و دیدند که وی مردی بسیار پیر و سالخورده است.
[اما او پاسخ آنها را نداد و] به ایشان گفت: پیش برادرم بروید و از او بپرسید زیرا سن و سالش از من بزرگ تر است [و شاید بتواند به مسأله شما فیصله بدهد]
فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَخَرَجَ شَیْخٌ کَهْلٌ فَقَالَ سَلُوا أَخِیَ الْأَکْبَرَ مِنِّی [۳] فَدَخَلُوا عَلَی الثَّالِثِ فَإِذَا هُوَ فِی الْمَنْظَرِ أَصْغَرُ
این سه پسر نیز به سراغ آن برادر بزرگتر _یعنی برادر وسطی_ رفتند و [در آنجا هم دیدند که] پیرمردی در سن کهولت [البته نه به پیری شخص اول] به سوی ایشان بیرون آمد و به این سه پسر گفت: از آن برادرم که از من بزرگتر است سوال کنید.
اینها به نزد برادر سوم [که از لحاظ سنی از همه شان بزرگتر بود] رفتند [در کمال تعجب دیدند که [از لحاظ چهره و بدن] از همه آنها کوچکتر به نظر می رسد.
فَسَأَلُوهُ أَوَّلًا عَنْ حَالِهِمْ ثُمَّ مُبَیِّناً لَهُمْ [۴] فَقَالَ أَمَّا أَخِیَ الَّذِی رَأَیْتُمُوهُ أَوَّلًا هُوَ الْأَصْغَرُ وَ إِنَّ لَهُ امْرَأَةَ سَوْءٍ تَسُوؤُهُ وَ قَدْ صَبَرَ عَلَیْهَا مَخَافَةَ أَنْ یُبْتَلَی بِبَلَاءٍ لَا صَبْرَ لَهُ عَلَیْهِ فَهَرَّمَتْهُ وَ أَمَّا الثَّانِی أَخِی فَإِنَّ عِنْدَهُ زَوْجَةً تَسُوؤُهُ وَ تَسُرُّهُ فَهُوَ مُتَمَاسِکُ الشَّبَابِ وَ أَمَّا أَنَا فَزَوْجَتِی تَسُرُّنِی وَ لَا تَسُوؤُنِی وَ لَمْ یَلْزَمْنِی مِنْهَا مَکْرُوهٌ قَطُّ مُنْذُ صَحِبَتْنِی فَشَبَابِی مَعَهَا مُتَمَاسِکٌ
در ابتدا این سه پسر [که ظاهرا علت جوانتر ماندن برادر بزرگ و پیرتر بودن برادر کوچک برایشان مبهم مانده بود] از او خواستند که نخست چگونگی حال خودشان را برای آنها بازگو و سپس در کار آنها قضاوت کرده و قضیه را برایشان روشن کند..
: این برادر بزرگتر در جواب این سه پسر گفت:
آن برادرم را که اول دیدید، از همه کوچک تر است؛ ولی زن بدی دارد که او را اذیت میکند و او از ترس دچار شدن به بلایی که نتواند بر آن صبر کند، بر آزار آن زن شکیبایی میورزد و همین قضیه او را پیر کرده است.
برادر دوم زنی دارد که گاهی او را اذیت و گاهی خوشحال میکند، بخاطر همین هنوز بالاخره جوانی اش پایدار مانده است.
و اما من زنی دارم که همیشه باعث خوشحالیام میشود و هرگز اذیتم نمی کند و اصلا از وقتی که با من بوده تابحال از او بدی ندیدهام! بخاطر همین، جوانی من [از همه آنها] پایدارتر مانده
(قابل توجه خانم هایی که دارند این داستان رو گوش می کنند!)
وَ أَمَّا حَدِیثُکُمُ الَّذِی هُوَ حَدِیثُ أَبِیکُمْ فَانْطَلِقُوا أَوَّلًا وَ بَعْثِرُوا قَبْرَهُ [۵] وَ اسْتَخْرِجُوا عِظَامَهُ وَ أَحْرِقُوهَا ثُمَّ عُودُوا لِأَقْضِیَ بَیْنَکُمْ فَانْصَرَفُوا فَأَخَذَ الصَّبِیُّ سَیْفَ أَبِیهِ وَ أَخَذَ الْأَخَوَانِ الْمَعَاوِلَ فَلَمَّا أَنْ هَمَّا بِذَلِکَ قَالَ لَهُمُ الصَّغِیرُ لَا تُبَعْثِرُوا [۶] قَبْرَ أَبِی وَ أَنَا أَدَعُ لَکُمَا حِصَّتِی فَانْصَرَفُوا إِلَی الْقَاضِی فَقَالَ یُقَنِّعُکُمَا هَذَا ائْتُونِی بِالْمَالِ فَقَالَ لِلصَّغِیرِ خُذِ الْمَالَ فَلَوْ کَانَا ابْنَیْهِ لَدَخَلَهُمَا مِنَ الرِّقَّةِ کَمَا دَخَلَ عَلَی الصَّغِیرِ
خلاصه که این برادر بزرگ بنی غنّام درباره قضیه آن پدر و سه پسر به آنها گفت:
راه حل دعوای شما این است که اول بروید قبر پدرتان را بشکافید و استخوان هایش را بیرون آورده و آتش بزنید. سپس نزد خودم بیایید تا میان شما قضاوت کنم.
آنان [از پیش بنی غنام] برگشتند [و رفتند تا به این دستور عمل کنند.]
اما پسر کوچک تر شمشیر پدر را برداشت و آن دو برادر دیگر کلنگ را به دست گرفتند.
وقتی دو برادر مشغول کندن قبر شدند، برادر کوچک تر گفت: قبر پدرم را نشکافید! اصلا من سهم خود را به شما میدهم [اما شما از این کار دست بکشید]
با این تصمیم نزد قاضی برگشتند.
قاضی به آن دو برادر گفت: این شما دو تا را راضی خواهد کرد.. همه مال را برایم بياوريد.
[بعد که همه اموال آن پدر را نزد این شخص آوردند وی به این پسر کوچک رو کرد و] گفت: مال را بگیر [که حق توست]! زیرا اگر آن دو نفر واقعا پسرِ پدرشان بودند، مانند پسر کوچک تر نسبت به پدر خود دلسوزی داشتند.
اگر دلسوز پدر و مادرتان هستید.. و احساس خوشایندی از دین و خوبی و مهربانی درون قلبتان هست.. همین حالا.. و بعد از شنیدن قصه.. بلند شوید و مادرتان را.. خیلی گرم در آغوش بگيريد.. و اگر در بین شما نیست.. با هدیه ای.. قلب او را.. حتی در عالمی دیگر.. شاد کنید.. [۷] .
----------
[۱]: فی قصص الجزائریّ: بنی الاغنام.
[۲]: فی قصص الجزائریّ: فهو أکبر منی سنا.
[۳]: فی قصص الجزائریّ: سلوا أخی الأکبر منی سنا.
[۴]: لم یذکر الجزائریّ قوله: ثم مبینا لهم. و لعله مصحف: ثم بینوا له حالهم.
[۵]: بعثره: بدده. قلب بعضه علی بعض. و فی قصص الجزائریّ: و انبشوا قبره.
[۶]: فی قصص الجزائریّ: لا تنبشوا.
[۷]: قصص الأنبیاء مخطوط، و أخرجه الجزائریّ فی قصص الأنبیاء: ۲۵۰.