داوود و ملک الموت

هفته پنجاه و سوم

داوود و ملک الموت

06:34

متن داستان

دنیای ما، البته که دنیای شگفتی هاست.
دگرگونی های ناگهانی و بزرگی که در تاریخ بوده و هست گویا همه می خواهند یک چیز را به ما گوشزد کنند؛ و آن اینکه، کارها به دست کس دیگری است. 
نه اینکه نباید زحمت کشید و نه اینکه باید نشست.
أما این نیست که کارهای ما حتما به نتیجه خواهد رسید.
شاید، خود او خواسته تا با این ابهام، با این دگرگونی هایی که ممکن است در یک شب هم اتفاق بیفتد و زمان زیادی طول نکشد، حواسمان بیشتر به این باشد که کارها جای دیگری امضا شده و به دست کس دیگری مقدر می شوند؛ و به همین دلیل، یعنی برای به دست آوردن رحمت او، نعمت او و به دست آوردن همه خواسته ها که کلید آن به دست اوست، بیشتر به او نزدیک شویم. 

با کسانی که او دوست دارد مأنوس تر باشیم و رفتاری که او دوست دارد را بیشتر انجام دهیم.
شاید کافی است یکی از اولیای خدا دلش به حال ما بسوزد و کار ما دگرگون شود.
و شاید، خیلی زود، یکی از همین شگفتی ها قرار است برای شما اتفاق بیافتد.
حکایت امروز ما حکایت کوتاهی از یکی از همین دگرگونی های بیشماری است که در این عالم رخ داده است.
با هم، به تک تک عبارت هایی که حاوی پیام های خاصی هستند گوش کنیم: 

داوود و ملک الموت

وَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ‏ بَيْنَا دَاوُدُ ع جَالِسٌ وَ عِنْدَهُ شَابٌّ رَثُّ الْهَيْئَةِ يُكْثِرُ الْجُلُوسَ عِنْدَهُ وَ يُطِيلُ الصَّمْتَ إِذْ أَتَاهُ مَلَكُ الْمَوْتِ فَسَلَّمَ عَلَيْهِ وَ أَخَذَ مَلَكُ الْمَوْتِ النَّظَرَ إِلَى الشَّابِّ فَقَالَ دَاوُدُ ع نَظَرْتَ إِلَى هَذَا فَقَالَ نَعَمْ إِنِّي أُمِرْتُ بِقَبْضِ رُوحِهِ إِلَى سَبْعَةِ أَيَّامٍ فِي هَذَا الْمَوْضِعِ 
در کتاب قصص الأنبیاء راوندی از إمام باقر علیه السلام روایت شده که فرمودند: 
[روزی از روزها]  که [حضرت] داود] نشسته بود و یک جوانی هم در نزد او بود _که لباس کهنه ای داشت و بسیار نزد داود می نشست و خیلی سکوت می کرد [و کم حرف بود]_  ناگاه فرشته مرگ به نزد ایشان آمد و بر او سلام کرد و فرشته مرگ به این جوان خیره شد [وهمینطور داشت به این جوان می نگریست]. 
پس داود [علیه السلام] گفت: آیا داشتی به به همین جوان نگاه کردی؟ 
فرشته مرگ پاسخ داد: بلی! به من دستور داده شده که تا هفت روز دیگر او را در اینجا قبض روح کنم.
فَرَحِمَهُ دَاوُدُ ع فَقَالَ يَا شَابٌّ هَلْ لَكَ امْرَأَةٌ فَقَالَ لَا وَ مَا تَزَوَّجْتُ قَطُّ قَالَ دَاوُدُ فَأْتِ فُلَاناً رَجُلًا كَانَ عَظِيمَ الْقَدْرِ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ فَقُلْ لَهُ إِنَّ دَاوُدَ ع يَأْمُرُكَ أَنْ تُزَوِّجَنِي ابْنَتَكَ وَ تُدْخِلَ بِهَا فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَ خُذْ مِنَ النَّفَقَةِ مَا تَحْتَاجُ إِلَيْهِ وَ كُنْ عِنْدَهَا فَإِذَا مَضَتْ سَبْعَةُ أَيَّامٍ فَوَافِنِي فِي هَذَا الْمَوْضِعِ
پس داود بر این جوان رحمش آمد [و دلش برایش سوخت] و [رو به او کرد و] گفت: ای جوان! آیا زنی داری؟ 
آن جوان گفت: نه! من اصلا [تابحال] ازدواج نکرده ام.
پس داود [به او] گفت: به نزد فلان مرد _که بسیار شخص عظیم القدری در میان بنی اسرائیل بود_ برو و به او بگو: همانا داود به تو أمر می کند که دخترت را به ازدواج من در بیاوری. و [دست دست و معطلم نکنی و] در همین شب هم آن دختر را بر من داخل سازی؛ و هر چقدر هم که هزینه نیاز داری با خودت برگیر و نزد آن دختر بمان و هر وقت هفت روز گذشت در همینجا خودت را به من برسان.
[البته معلوم است کسی که با پیغام یک پادشاه بزرگ به جایی می رود دست خالی برنمیگردد! تازه آن پادشاهی که پیامبر خدا هم هست. آن هم پیامبری مثل داود که پرنده ها و حیوانات هم برای شنیدن صدای جذاب مناجات او دور او جمع می شدند].
 فَمَضَى الشَّابُّ بِرِسَالَةِ دَاوُدَ ع فَزَوَّجَهُ الرَّجُلُ ابْنَتَهُ وَ أَدْخَلُوهَا عَلَيْهِ وَ أَقَامَ عِنْدَهَا سَبْعَةَ أَيَّامٍ ثُمَّ وَافَى دَاوُدَ ع يَوْمَ الثَّامِنِ فَقَالَ لَهُ دَاوُدُ ع يَا شَابُّ كَيْفَ رَأَيْتَ مَا كُنْتَ فِيهِ قَالَ مَا كُنْتُ فِي نِعْمَةٍ وَ سُرُورٍ قَطُّ أَعْظَمَ مِمَّا كُنْتُ فِيهِ قَالَ دَاوُدُ ع اجْلِسْ فَجَلَسَ وَ دَاوُدُ ع يَنْتَظِرُ أَنْ يُقْبَضَ رُوحُهُ 
پس آن جوان به همراه پیغام داود رهسپار شد و آن مرد هم دخترش را به ازدواج او در آورد و این دختر را بر این جوان داخل ساختند و او هفت روز نزد این دختر ماند؛ سپس در روز هشتم خودش را به داود رسانید. پس داود به او گفت: ای جوان! حال و روزت را چگونه دیدی؟ 
[آن جوان] گفت: در هیچ نعمت و سروری نبودم که عظیم تر از اینی بوده باشد که در آن بوده ام!
داود به او گفت: بنشین.
پس او نشست و داود نیز منتظر بود که روح او قبض شود [چون فرشته مرگ خودش به او گفته بود که دستور دارد تا بعد از هفت روز روح این جوان را قبضه نماید و او هم که امکان ندارد از دستور خدا سرپیچی نماید].
فَلَمَّا طَالَ قَالَ انْصَرِفْ إِلَى مَنْزِلِكَ فَكُنْ مَعَ أَهْلِكَ فَإِذَا كَانَ يَوْمُ الثَّامِنِ فَوَافِنِي هَاهُنَا فَمَضَى الشَّابُّ ثُمَّ وَافَاهُ يَوْمَ الثَّامِنِ وَ جَلَسَ عِنْدَهُ ثُمَّ انْصَرَفَ أُسْبُوعاً آخَرَ ثُمَّ أَتَاهُ وَ جَلَسَ فَجَاءَ مَلَكُ الْمَوْتِ إِلَى دَاوُدَ ع فَقَالَ لَهُ دَاوُدُ ع أَ لَسْتَ حَدَّثْتَنِي بِأَنَّكَ أُمِرْتَ بِقَبْضِ رُوحِ هَذَا الشَّابِّ إِلَى سَبْعَةِ أَيَّامٍ قَالَ بَلَى فَقَدْ مَضَتْ ثَمَانِيَةٌ وَ ثَمَانِيَةٌ وَ ثَمَانِيَةٌ قَالَ يَا دَاوُدُ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى رَحِمَهُ بِرَحْمَتِكَ لَهُ فَأَخَّرَ فِي أَجَلِهِ ثَلَاثِينَ سَنَةً
پس وقتی که طول کشید [داود به این جوان] گفت: به منزل خودت برگرد و [هفت روز را] همراه أهلت باش و هرگاه که روز هشتم شد خودت را در همینجا به من برسان. 
پس آن جوان رفت و [بعد از یک هفته ای که با اهل و عیالش بود] در روز هشتم خودش را به ایشان رسانید و نزد ایشان نشست [ولی باز هیچ خبری نشد و این جوان سر زنده و سالم سر جایش نشسته بود و فرشته ای هم برای قبض روح او نیامد].
سپس دوباره یک هفته دیگر را برگشت و سپس [بعد از یک هفته] به نزد ایشان آمد و نشست [و این بار هم مثل دفعات قبل هیچ اتفاق نیافتاد]. 
پس فرشته مرگ به نزد داود آمد و داود به او گفت: آیا به من نگفتی که به تو دستور داده شده که تا هفت روز روح این جوان را قبض کنی؟
 فرشته مرگ گفت: بلی
[داود به او گفت:] آخر هشت روز و هشت روز و هشت روز گذشت [و هنوز روح او قبض نشده].
ملک الموت [به داود] گفت: 
ای داود! همانا خدای متعال به او رحم نمود آن هم به خاطر آنکه تو دلت برای او به رحم آمد [و برایش دلسوزی کردی] و از همین رو أجل او را تا سی سال دیگر به تأخیر انداخت.
[و او رفت تا سی سال دیگر را به گونه دیگری زندگی کند.  
وی دیگر یک جوان تهیدست تنها با لباس‌های کهنه نبود. 
امروز دیگر از بزرگان بنی اسرائیل شده بود و دختری زیبا از خاندان های عظیم القدر آن قوم نیز همسر او شده بود.
خلاصه که در جای خوبی نشسته بود. و همنشین خوبی را برگزیده بود.
و شاید به خاطر همین بوده که خداوند، یکی از هزاران هزار شگفتی را برای او کنار نهاده بود.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.