آدم ها از همان قدیم.. بالاخره یا تهیدست بوده اند.. و یا دارا.. که البته در قیاس همديگر بالاخره برخی تهیدست تر محسوب می شده اند و برخی داراتر..
ثروت.. در بارزترين صورت خودش.. در طلا و نقره.. و پول و اعتبار.. نمود داشته و.. دارایی آدم ها.. با کم و زیاد شدن مقادیر این عناصر.. بالا و پایین میرفت..
اما.. سرمايه هایی هم هست.. که نه از طلاست و نه نقره.. اما صاحبان آن.. حاضر نیستند در قبال مقادیر فراوانی از این مواد.. از مالکیت آن دست بکشند..
شاید.. در موزه هایی.. یا گنجينه هایی.. آثاری را دیده باشید.. که برای آنها قیمتی تعیین نشده است.. هرچند.. بالاخره.. به کمیتی از مال.. می توان به آن دست یافت..
اما سرمايه هایی هم هست.. که نمی توان برای آن قیمتی تعیین کرد.. و فروختن آنها در ازای مالکیت تمام دنیا نیز.. خسارتی بیشتر نیست..
با هم حکایت یکی از همین سرمايه ها را مرور می کنیم.. تا شاید.. اگر یکی از همین سرمايه داران هستیم.. در حفظ آن بیشتر بکوشیم.. و شکرگزارتر باشیم..
تهیدست دارا
ما، ، [الأمالي للشيخ الطوسي] ، اَلْفَحَّامُ عَنِ اَلْمَنْصُورِيِّ عَنْ عَمِّ
أَبِيهِ عَنْ أَبِي اَلْحَسَنِ اَلثَّالِثِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ رَجُلاً جَاءَ إِلَى سَيِّدِنَا اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَشَكَا إِلَيْهِ اَلْفَقْرَ
شیخ طوسی در أمالي نقل کرده اند که حضرت امام علی النقی عليه السلام از پدرانشان روایت فرموده که حضرت امام موسی کاظم داستانی مردی فقیری را تعریف کرده اند که از فقر خسته و ناراحت شده بود.. و داستان از این قرار بود..
روزی از روزها.. یک مردی [که لابد فقر و نداری برایش طاقت فرسا شده بود و دلش را خیلی افسرده و غمگین کرده بود] به نزد حضرت امام صادق علیه السلام آمد و از فقر و نداری و محرومیتهای خودش او شکایت ها و گله ها کرد.. .
فَقَالَ لَيْسَ اَلْأَمْرُ كَمَا ذَكَرْتَ وَ مَا أَعْرِفُكَ فَقِيراً
حضرت [به این مرد فقیری که شکایت داشت] فرمودند
نه! قضیه اینطور نیست که گفتی! من تو را فقیر نمی دانم!
[این مرد که ظاهرا از سخن امام جا خورده بود شاید با خودش فکر کرد که باید درباره فقر خودش بیشتر صحبت کند تا امام گفته های او و شکایت های او را تصدیق کند.. ]
قَالَ وَ اَللَّهِ يَا سَيِّدِي مَا اِسْتَبَنْتَ وَ ذَكَرَ مِنَ اَلْفَقْرِ قِطْعَةً وَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يُكَذِّبُهُ إِلَى أَنْ قَالَ خَبِّرْنِي لَوْ أُعْطِيتَ بِالْبَرَاءَةِ مِنَّا مِائَةَ دِينَارٍ كُنْتَ تَأْخُذُ قَالَ لاَ إِلَى أَنْ ذَكَرَ أُلُوفَ دَنَانِيرَ وَ اَلرَّجُلُ يَحْلِفُ أَنَّهُ لاَ يَفْعَلُ فَقَالَ لَهُ مَنْ مَعَهُ سِلْعَةٌ يُعْطَى هَذَا اَلْمَالَ لاَ يَبِيعُهَا هُوَ فَقِيرٌ؟.
[برای همین رو به امام کرده و عرض کرد]
به خدا قسم آقا جانم [شاید] قضیه من [آنطور که باید] برای شما آشکار نشده.. [و به قول ماها به امام مثلا گفت که: شاید خلاف به عرض رسانده باشند! شاید آن لحظه حواسش نبود دارد با امامی صحبت میکند که هیچ امری از او مخفی نمی ماند.. ]
[بعد این مرد فقیر شروع کرد شرح حال فقر و نداری خودش را برای حضرت بیان کرد.. می شود حدس زد که از چه چیزهایی سخن گفت.. اکثر ما.. کم و بیش.. درجاتی از فقر را لمس کرده ایم.. و برای همدلی با شخصی که در چنین موقعیتی قرار دارد راه سختی در پیش نداریم..
خلاصه هی این مرد مواردی رو که حکایت از فقرش داست را نزد حضرت بیان می کرد اما باز حضرت حرفهای او را تکذیب مینمود.. و می فرمود که که نه چنین نیست و تو فقیر نیستی..]
تا آنجا که بالاخره حضرت [رو به این شخص کرده] فرمودند:
اصلا بگو ببینم اگر در ازای برائت و بیزاری از ما به تو صد دینار می دادند آن را میگرفتی و قبول میکردی؟
این مرد [بی درنگ و تاملی] گفت: [البته که] نه.
خلاصه حضرت هی رقم ها را بالاتر می برد و و بالاتر میبرد تا آنکه به هزاران دینار رسيد.. ولی باز این شخص همچنان قسم میخورد [و با قاطعیت میگفت] که هرگز چنان نخواهد کرد.. [و هرگز در ازای چنین اموالی محبت و مودت خود را نخواهد فروخت.. ]
حضرت بعد شنیدن پاسخ آن مرد فرمودند که:
خب [به من بگویید] آیا کسی که با خود چنین کالای گرانبهایی دارد که حاضر نیست آن را در ازای این مقدار [عظیم] از مال هم واگذار کند فقیر است؟
[یعنی واقعا کسی که چنین سرمايه ای دارد می توان او را ندار دانست؟]
بلی.. واقعا.. چنین شخصی.. از جمله داراترین عالمیان است..
و قطعا.. دارایی خود را.. با مشتی سنگ و خاک.. که مدتی بسیار کوتاه.. در مالکیت اوست.. عوض نخواهد کرد..
مراقب سرمايه هایمان باشیم..
چرا که.. راهزنان شیطان صفت.. اینجا هم.. در سر هرگردنه ای.. به امید غارت آن نشسته اند..