توانگری و بی نیازی

هفته پنجاه وششم

توانگری و بی نیازی

06:13

متن داستان

توانگری و بی نیازی

فقر و نداری، یکی از سخت ترین آزمون هایی است که یک فرد و یک جامعه گاه با آن روبرو می شوند. 
اگرچه بیماری جسمی و روحی از آن نیز دشوارتر است اما این مسأله چیزی از تلخی فقر را نخواهد کاست. 
تهیدستی ذهن انسان را آشفته می سازد شبیه یک پرنده که در اتاقی آتش گرفته محبوس شده و خودش را به هر گوشه ای می کوبد تا بلکه روزنه ای در آن سوی این دود سیاه وی را از این محبس سوخته نجات دهد.
چه بسا آن گوشه ای که خود را به سوی آن پرتاب می کند دیواری بیش نباشد.. یک دیوار جامد بی احساس.. که بالهای خسته او را.. مجروح تر می سازد.. اما.. 
در آن بین.. شاید یک صدا.. صدای یک منجی.. که راه خروج را می داند.. بهترین اتفاق زندگی این پرنده باشد.. 
که به او بگوید.. آهای.. پرنده گرفتار... 
راه خروج درست پشت سر توست.. 
برگرد.. 
و رها و آزاد شو.. 
حکایت امروز ما حکایت پرنده ای است که صدای زیبای منجی را شنید. 
و خیلی زود.. از آتش فقر و تهیدستی نجات پیدا کرد. 
با هم به این داستان زیبا و صدای دلنشین این منجی گوش فرا دهیم. 

شیخ کلینی _این عالم عظیم الشأن شیعه_ در کتاب شریف الکافی از زبان حضرت أبی عبد الله إمام صادق علیه السلام داستانی را روایت کردند که با هم.. مرور می کنیم :

«[در آن قدیم ها و در زمان حیات پبامبر اکرم [صلی الله علیه وآله] حال و روز مادی یکی از أصحاب و یاران پیامبر سخت [و دشوار و طاقت فرسا] شد.. [مثل خیلی ها که ممکن است چنین چیزی را در زندگی خودشان تجربه کنند].
[روزی از روزها که حتما تحمل این سختی و نداری برای خانواده این مرد دشوارتر شده بود] همسر این مرد به او گفت: ای کاش نزد رسول خدا [صلی الله علیه وآله] می‌رفتی و از او [چیزی] درخواست می‌کردی [تا از این اوضاع در بیاییم]. 

پس این مرد هم به نزد پیامبر [صلی الله علیه وآله] آمد و همین که پیامبر [صلی الله علیه وآله] او را دیدند فرمودند:
"هر کس از ما درخواست کند به او عطا کنیم و هر کس که بی نیازی [و استغناء] جوید [و إظهار نیاز نکند] خداوند او را غنی فرماید."
آن مرد [با خودش] گفت: [لابد] منظور ایشان کسی غیر از من نیست!
پس به سوی همسر خویش بازگشت و او را [از ماجرا] باخبر ساخت [و جمله ای که پیامبر فرموده بود را به آن زن انتقال داد].
آن زن گفت: همانا رسول خدا صلی الله علیه وآله یک إنسان است [و علم غیب نمی‌داند]، پس او را [از قضیه نیاز خودت] آگاه ساز.
[گویی این زن.. هنوز پیامبر را به خوبی نمی شناخت.. و فکر می کرد که او.. از دل های ما خبر ندارد...]
خلاصه که دوباره این مرد] به نزد پیامبر آمد و همین که رسول خدا [صلی الله علیه وآله] او را دیدند [دوباره] فرمودند: 
"هر کس از ما درخواست کند به او عطا کنیم و هر کس که بی نیازی [و استغناء] جوید [و إظهار نیاز نکند] خداوند او را غنی فرماید."
تا آنکه آن مرد سه بار همین کار را انجام داد.
 آن مرد [که دیگر یقین کرده بود منظور پیامبر از آن گفتار چه بوده فکری به سرش زد و] رفت و یک تبر بزرگ به عاریه گرفت و [بی درنگ] به سوی کوه رفت و از آن بالا رفت و هیزمی را قطع کرد؛ سپس آن [هیزم] را آورد و آن مقدار را در ازای نصف مدّ از آرد فروخت.
پس آن [آرد] را [به خانه‌اش] برد و آن را [طعام خویش ساخته و] خوردند. 
از فردا [دوباره به سوی کوه] رفت و این بار مقدار بیشتری از آن [هیزم] را آورد و آن را فروخت.
پس همواره [همینطور] کار می‌کرد و جمع می‌نمود تا آنکه یک تبر بزرگ خرید.
بعدها [مبالغ بیشتری] جمع کرد تا آنکه [با آن پولها] دو شترِ جوان و یک غلام خرید! 
در آخر مالش [به حدی] زیاد شد که تبدیل به یکی از ثروتمندان شد.
[روزی از روزها، بعد از آنی که دیگر ثروتمند شده بود] به سوی پیامبر [صلی الله علیه وآله] آمد و ماجرای خودش را برای حضرت بازگو کرد... اینکه چطور برای درخواست نزد ایشان آمد و چطور از ایشان [آن کلمات را] شنید... 
پس پیامبر [صلی الله علیه وآله] فرمودند: 
«به تو گفتم که: هر کس از ما درخواست کند به او عطا کنیم و هر کس که بی نیازی [و استغناء] جوید [و إظهار نیاز نکند] خداوند او را غنی فرماید."»

بلی... این مرد.. صدای منجی را به درستی شنیده بود.. 
هر کس که بی نیازی [و استغناء] جوید [و إظهار نیاز نکند] خداوند او را غنی فرماید... 
خدایا.. همه پرنده های عالم را... پرنده های خوش قلب.. و دوستدار خودت را.. و دوستدار أهل بیت را.. از این قفس سوخته... و زندان سختی ها.. و فقر و نداری ها.. نجات بده.. و رایح عطرآگین نسیم خنک آن سوی روزنه های خوشبختی دنیا و آخرت را.. به مشام ایشان برسان... 
آمین.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.