در جستجوی مرگ

هفته شصت و ششم

در جستجوی مرگ

06:03

متن داستان

بعضی وقت ها، ما آدم ها فکر می کنیم که ای کاش، فلان جای این عالم طور دیگری بود.
از "ای کاش" ها و "کاشکی" های روزانه خودمان که بگذریم، یکی از بزرگترین آرزوهایی که شاید به ذهن همه ماها خطور کرده باشد، این است که، ای کاش، در این دنیا، هیچ مرگی وجود نداشت.
ای کاش، همه ما، همینجا، کنار هم، با پدر و مادر و پدربزرگ و مادر بزرگ و بچه های خودمان، تا ابد می ماندیم و هیچ مرگی ما را از هم جدا نمی کرد.
تلخی مرگ عزیزان، و جدا شدن از کسانی که دوستشان داریم، اینقدر سنگین است که شاید هنوز دنیای بدون مرگ را آنطور که باید تصور نکرده ایم.

داستان امروز ما، درباره قومی است که در گذشته های دور، دنیای عاری از مرگ را تجربه کرده اند.
شاید مرور تجربه آنها، پاسخ خوبی برای دغدغه های ذهنی برخی از ماها بوده باشد.
با هم قصه این قوم جالب را مرور کنیم

سالهای دور و آن قدیم ترها و شاید هزاران سال قبل، قومی در جایی از این کره خاکی زندگی می کردند.
و پیامبری داشتند که دستورات و أحکام إلهی را در میان آنها تبلیغ می کرد
روزی از روزها، که شاید به همین چیزهایی فکر می کردند که ما فکر می کنیم، اینطور به ذهنشان رسید که باید دغدغه مرگ را از زندگی خودشان مرتفع سازند.
شاید برای آنها هم مرگ و حتی مرگ عزیزان، شیرینی زندگی دنیایی را کمرنگ کرده بود.
و خلاصه به هر دلیلی، از پیامبر قوم خودشان خواستند تا از خدای متعال بخواهد تا مرگ را از میان اینها بر دارد.
آن پیامبر هم، بخاطر درخواست و شاید اصراری که این قوم برای درخواست این خواسته داشتند، دست به دعا برداشت و از خدای متعال خواست تا مرگ را از میان مردم این قوم بردارد.

و خداوند هم دعای او را استجابت کرد و دیگر کسی از آن قوم نمی مرد.
سالها از پس سالها گذشت و هیچ کس از این دنیا رخت بر نبست.
جمعیت داشت به صورت تصاعدی بالا می رفت و حتی یک نفر هم از آنها کم نمی شد.
دیگر به طوری شده بود که خانه های آنها جای کافی برای زندگی کردن نداشت.
مضافا بر اینکه نسلشان زیاد شده بود، یک مسأله دیگر این وسط شاید بیشتر از همه داشت به آنها فشار می آورد.
مردی که در قدیم نهایتا متکفل هزینه ها و معاش و نگهداری پدر و مادر پیر به همراه بچه های خودش بود، امروز دیگر وضع را به گونه دیگری می دید.
او مجبور بود پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادر پدربزرگ و مادربزرگش و نیز پدر و مادر آنها و به همین ترتیب تا هرجا که نسلشان باقیمانده بود را تحت تکفل خودش بگیرد و صبح تا شب مشغول همین بود که به امورات یومیه اینها رسیدگی کند.
طبعا کهنسالی نیرویی برای استقلال آنها باقی نگذاشته بود اما مرگی هم در میان نبود.
جمعیت همینطور افزایش می یافت و خود این جوان ها هم خیلی زود به جرگه همان پیرمردها و پیرزن هایی می پیوست که دیگر کاری از آنها ساخته نبود و باید مثل یک کودک، از آنها مراقبت می شد.
مرد خانه، دیگر فرصتی برای تأمین معاش خودش هم نداشت.
دیگر، نه فرصتی برای تجارت و صنعتگری بود و نه مجالی برای کشاورزی و دامداری.
زمین و زمانه داشت برای آنها تنگ تر می شد.
گویا آن رویای جهان بدون مرگ دیگر رنگی برایشان نداشت.
صبح و شب و نیمه شب مردان و زنان رمق دار قوم، صرف نگهداری از آباء و أجداد پدری و مادری خودشان می شد و همه می دانستند خیلی زود، به صورت تصاعدی، جمعیتی بیشتر از پیرمرد و پیرزن های از کار افتاده و بی رمق قوم، به همین عده خواهند پیوست.
دیگر نقشه ای برای برون رفت از این بحران به ذهنشان نمی رسید.
شاید هرگز فکر نمی کردند که خیلی زود، اینقدر مشتاق برگشتن مرگ بوده باشند.
دوباره به سراغ پیامبر قومشان رفتند و از او خواستند که دعا کند تا دوباره همان زندگی عادی به آنها بازگردد.
و خداوند دعای این پیامبر را مستجاب کرد و کم کم، آغوش مرگ، نظام أصلح إلهی را بر آن قوم حکفرما ساخت.

ظاهرا، این دنیا، جایی برای خلود و جاودانگی ندارد.
باید، جاودانگی را در جهانی دیگر جست.
و البته، برای آن جهان، از همینجا توشه ای برگرفت.
جاودانگی، برای جایی که دست خالی باشد، و کیسه ها از توشه تهی، ایده مناسبی نیست.


الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج‏3 ؛ ص260

 عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّ قَوْماً فِيمَا مَضَى قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يَرْفَعُ عَنَّا الْمَوْتَ فَدَعَا لَهُمْ فَرَفَعَ اللَّهُ عَنْهُمُ‏ الْمَوْتَ‏ فَكَثُرُوا حَتَّى ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْمَنَازِلُ وَ كَثُرَ النَّسْلُ وَ يُصْبِحُ الرَّجُلُ يُطْعِمُ أَبَاهُ وَ جَدَّهُ وَ أُمَّهُ وَ جَدَّ جَدِّهِ وَ يُوَضِّيهِمْ‏ «4» وَ يَتَعَاهَدُهُمْ فَشَغَلُوا عَنْ طَلَبِ الْمَعَاشِ فَقَالُوا سَلْ لَنَا رَبَّكَ أَنْ يَرُدَّنَا إِلَى حَالِنَا الَّتِي كُنَّا عَلَيْهَا فَسَأَلَ نَبِيُّهُمْ رَبَّهُ فَرَدَّهُمْ إِلَى حَالِهِمْ

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.