بازگشت عدالت

هفته شصت و هفتم

بازگشت عدالت

10:48

متن داستان

دنیای ما آدم ها، هرگز دنیای بدون جرم و خطا و جنایتی نبوده و نیست؛ بالاخره شیطان از یک سو، و خواهش های نفسانی ما آدم ها، عده ای از ما را، از راه درست منحرف ساخته و اتفاقاتی افتاده و می افتد که نظایر آن را بارها در زندگی روزمره خودمان می بینیم و می شنویم.
بالاخره ، انسان ها اختیار دارند؛ یعنی همزمان هم قدرت انجام کارهای خوب به آنها داده شده و هم قدرت انجام کارهای بد؛ و اینکه تنها من خوب باشم و بتوانم قول بدهم که هیچ جنایتی نکنم باعث این نمی شود که بتوانم جامعه سالمی را تشکیل بدهم. نهایتش این است که [حتی اگر موفق بشوم] فقط توانسته ام جلوی خودم را بگیرم؛ أما شاید آن دیگری، به من یا شخص دیگری تعدی و ظلمی کرد. خب در این جور مواقع تکلیف چیست؟
همه جوامع برای چنین مواقعی، قوانینی وضع کرده اند و یا معمولا افرادی بوده اند که در چنین مواقعی برای فیصله دادن به ماجرا به آنها رجوع می کرده اند. که البته خود این قوانین، در اکثر مواقع شامل ظلم های دیگری نیز بوده و هست. زیرا هر چه که منشأ غیر إلهی داشته باشد خطا پذیر و ناقص و پر از اشکال است.
خدای مهربان ما، أما ما را در این قضیه هم به حال خودمان رها نکرده است. قوانینی را، و راهکارهایی را برای گرفتن حق مظلوم از ظالم معین کرده، تا شالوده اجتماع از هم نپاشد.
أما شاید مهمتر از خود این قوانین، آن کسی است که آشنای به این قوانین بوده باشد.
آدم های جاهل، حتی اگر کتاب قانون را جلویشان باز کنی نمی توانند قانون درست هر قضیه ای را بیرون بکشند. و قرار گرفتن کتاب دارو در دستان یک نادان، شخص را طبیب نخواهد کرد.
داستان امروز ما، شرح یکی از قضاوت های جالب تاریخی است.
شاید برای قضایای دیگری که در زندگی ما رخ می دهند نیز، مرور ظرایف چنین قضیه ای خالی از لطف نباشد.
با هم به شرح این قصه گوش فرا دهیم.

مَنْ لَا يَحْضُرُهُ الْفَقِيهُ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع‏ 
در کتاب من لا یحضره الفقیه شیخ صدوق از حضرت إمام باقر علیه السلام روایت شده که فرمودند: 

دَخَلَ عَلِيٌّ ع الْمَسْجِدَ فَاسْتَقْبَلَهُ شَابٌّ وَ هُوَ يَبْكِي وَ حَوْلَهُ قَوْمٌ يُسْكِتُونَهُ

[روزی از روزها] حضرت علی [علیه السلام] وارد مسجد شدند و [در همان دم] با جوانی روبرو شدند که داشت گریه می کرد و پیرامون او هم گروهی بودند که داشتند او را ساکت می کردند [که گریه نکند].

 فَقَالَ لَهُ عَلِيٌّ ع مَا أَبْكَاكَ 

پس علی علیه السلام به او فرمود: چه چیزی تو را به گریه انداخته؟

فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنَّ شُرَيْحاً قَضَى عَلَيَّ بِقَضِيَّةٍ مَا أَدْرِي مَا هِيَ إِنَّ هَؤُلَاءِ النَّفَرَ خَرَجُوا بِأَبِي فِي سَفَرِهِمْ فَرَجَعُوا وَ لَمْ يَرْجِعْ أَبِي فَسَأَلْتُهُمْ عَنْهُ فَقَالُوا مَاتَ فَسَأَلْتُهُمْ عَنْ مَالِهِ‏ فَقَالُوا مَا تَرَكَ مَالًا فَقَدَّمْتُهُمْ إِلَى شُرَيْحٍ فَاسْتَحْلَفَهُمْ وَ قَدْ عَلِمْتُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنَّ أَبِي خَرَجَ وَ مَعَهُ مَالٌ كَثِيرٌ 
پس [این جوان] عرضه داشت: ای أمیر المؤمنین! شُرَیح [قاضی] در قضیه ای حکمی [علیه من] داده که نمی‌دانم [وجهش] چیست! این افراد همراه پدرم در سفری که با هم داشتند خارج شدند و اینها برگشتند ولی پدر من برنگشت. از اینها درباره او سوال کردم و [به من] گفتند که: او مرده است! پس از اینها درباره اموال او پرسیدم و [در جواب به من] گفتند که: او اصلا مالی برجای نگذاشت! پس [چون دیدم چنین است] این افراد را به نزد شریح [قاضی] آوردم و آنان را قسم دادم [و اینها هم البته بدون پروا قسم خوردند] ولی واقعا من می دانستم که پدرم در حالی که مال فراوانی به همراه داشت [به این سفر] رفت. [و نمی دانم چطور می توانم این قضیه را ثابت کنم و حقم را بگیرم].

فَقَالَ ارْجِعُوا فَرَدَّهُمْ جَمِيعاً وَ الْفَتَى مَعَهُمْ إِلَى شُرَيْحٍ فَقَالَ يَا شُرَيْحُ كَيْفَ قَضَيْتَ بَيْنَ هَؤُلَاءِ فَحَكَى لَهُ فَقَالَ يَا شُرَيْحُ هَيْهَاتَ هَكَذَا تَحْكُمُ فِي مِثْلِ هَذَا وَ اللَّهِ لَأَحْكُمَنَّ فِيهِمْ بِحُكْمٍ مَا حَكَمَ بِهِ قَبْلِي إِلَّا دَاوُدُ النَّبِيُّ ع

پس [حضرت أمیر المؤمنین علیه السلام] به ایشان گفت: برگردید؛ و همه آنها را به همراه این جوان به نزد شریح [قاضی] بازگرداند و [رو به شریح] فرمود: ای شریح! تو چطور میان اینان قضاوت کردی؟ شریح [شرح قضاوتش را] برای حضرت حکایت کرد؛ پس حضرت [به او] فرمودند: ای شریح! مبادا در چنین قضیه ای چنین حکم کنی! به خدا سوگند [هم اکنون] در مورد این افراد حکمی خواهم نمود که جز داود نبی هیچ کس پیش از من چنین حکمی [و قضاوتی] نکرده است!

 يَا قَنْبَرُ ادْعُ لِي شُرْطَةَ الْخَمِيسِ فَدَعَاهُمْ فَوَكَّلَ بِكُلِّ رَجُلٍ مِنْهُمْ رَجُلًا مِنَ الشُّرْطَةِ ثُمَّ نَظَرَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع إِلَى وُجُوهِهِمْ فَقَالَ أَ تَقُولُونَ إِنِّي لَا أَعْلَمُ مَا صَنَعْتُمْ بِأَبِي هَذَا الْفَتَى إِنِّي إِذاً لَجَاهِلٌ
[سپس رو به قنبر غلام خویش کرده و فرمودند:] ای قنبر! [عده ای از] شرطة الخمیس را فرا بخوان! 
[شرطة الخمیس عده ای از فدائیان و جان بر کفان گوش به فرمان امیر المؤمنین علیه السلام بودند که شرط کرده بودند در ازای بهشت، جان خویش را در طبق اخلاص به پیشگاه حضرت تقدیم داشته باشند.]
[خلاصه شرطة الخمیس آمد] پس [قنبر] آنان را فراخواند و به هر مردی از این گروه یکی از مردان شرطة الخمیس را گماشت. سپس أمیر المؤمنین علیه السلام به چهره های اینها نگریست و فرمودند: 
آیا واقعا معتقدید که من نمی دانم که با پدر این جوان چه کردید؟! اگر اینطور باشد که من جاهل هستم! 

 ثُمَّ قَالَ فَرِّقُوهُمْ وَ غَطُّوا رُءُوسَهُمْ فَفُرِّقَ بَيْنَهُمْ وَ أُقِيمَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ إِلَى أُسْطُوَانَةٍ مِنْ أَسَاطِينِ الْمَسْجِدِ وَ رُءُوسُهُمْ مُغَطَّاةٌ بِثِيَابِهِمْ ثُمَّ دَعَا بِعُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِي رَافِعٍ كَاتِبِهِ فَقَالَ هَاتِ صَحِيفَةً وَ دَوَاةً وَ جَلَسَ ع فِي مَجْلِسِ الْقَضَاءِ وَ اجْتَمَعَ النَّاسُ إِلَيْهِ فَقَالَ إِذَا أَنَا كَبَّرْتُ فَكَبِّرُوا 

سپس حضرت فرمودند: اینها را از هم متفرق کنید و سرهایشان را [با پارچه یا لباسی] بپوشانید.
پس آنها را از یکدیگر جدا و متفرق ساختند و در حالی که سرشان با لباس های خودشان پوشیده شده بود هر یک از آنها را در کنار یکی از ستون ها [و اسطوانه های] مسجد نگه داشتند. سپس کاتب خویش عبید الله بن أبی رافع را فراخواندند و فرمودند: ورق و دواتی بیاور و خود حضرت هم در جایگاه قضاوت نشستند و مردم نیز گرد آمدند و ایشان هم [به مردم] فرمود که: هرگاه من تکبیر گفتم شما هم تکبیر بگویید!

ثُمَّ قَالَ لِلنَّاسِ أَفْرِجُوا ثُمَّ دَعَا بِوَاحِدٍ مِنْهُمْ فَأَجْلَسَهُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَكَشَفَ عَنْ وَجْهِهِ ثُمَّ قَالَ لِعُبَيْدِ اللَّهِ اكْتُبْ قَرَارَهُ وَ مَا يَقُولُ

سپس به مردم [که ازدحام کرده بودند] فرمود که: راه باز کنید! سپس یکی از آنان را فراخواند و در پیش روی خود نشانید و صورت او را باز کردند [و لباس را از چهره اش برداشتند]. سپس به عبید الله [کاتب خویش] فرمود که: اقرار او و هر چه را که می گوید بنویس.

 ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَيْهِ بِالسُّؤَالِ فَقَالَ فِي أَيِّ حِينٍ خَرَجْتُمْ مِنْ مَنَازِلِكُمْ وَ أَبُو هَذَا الْفَتَى مَعَكُمْ فَقَالَ فِي يَوْمِ كَذَا وَ شَهْرِ كَذَا ثُمَّ قَالَ وَ إِلَى أَيْنَ بَلَغْتُمْ مِنْ سَفَرِكُمْ حِينَ مَاتَ قَالَ إِلَى مَوْضِعِ كَذَا قَالَ وَ فِي أَيِّ مَنْزِلٍ مَاتَ قَالَ فِي مَنْزِلِ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ قَالَ وَ مَا كَانَ مَرَضُهُ قَالَ كَذَا وَ كَذَا قَالَ كَمْ يَوْماً مَرِضَ قَالَ كَذَا وَ كَذَا يَوْماً قَالَ فَمَنْ يُمَرِّضُهُ وَ فِي أَيِّ يَوْمٍ مَاتَ وَ مَنْ غَسَّلَهُ وَ مَنْ كَفَّنَهُ وَ بِمَا كَفَّنْتُمُوهُ وَ مَنْ صَلَّى عَلَيْهِ وَ مَنْ نَزَلَ قَبْرَهُ فَلَمَّا سَأَلَهُ عَنْ جَمِيعِ مَا يُرِيدُ كَبَّرَ وَ كَبَّرَ النَّاسُ مَعَهُ 

سپس شروع به سوال از او نمود و فرمود: در چه وقتی به همراه پدر این جوان از منزلگاه هایتان خارج شدید؟ این شخص گفت: در فلان روز و فلان ماه. سپس فرمود: هنگامی که او درگذشت در سفرتان به کجاها رسیده بودید؟ گفت: به فلان موضع. حضرت فرمودند: در کدام منزل فوت کرد؟ گفت: در منزل فلان بن فلان. حضرت فرمود: بیماری اش چه بود؟ گفت: فلان و فلان. حضرت فرمود: چند روز بیمار بود؟ گفت: فلان تعداد روز. حضرت فرمود: چه کسی از او پرستاری می کرد و در چه روزی از دنیا رفت و چه کسی او را غسل داد و چه کسی کفنش کرد و با چه چیزی او را کفن کردید و چه کسی بر او نماز خواند و چه کسی در [هنگام دفن و گذاشتن پیکر او در قبر] به داخل قبر پایین رفت؟ 
پس بعد از اینکه از همه چیزهایی که می خواستند از او سوال پرسیدند، تکبیر گفتند و مردم هم به همراه حضرت تکبیر گفتند.

فَارْتَابَ أُولَئِكَ الْبَاقُونَ وَ لَمْ يَشُكُّوا أَنَّ صَاحِبَهُمْ قَدْ أَقَرَّ عَلَيْهِمْ وَ عَلَى نَفْسِهِ فَأَطْرَقَ يُغَطِّي رَأْسَهُ ثُمَّ دَعَا بِآخَرَ فَأَجْلَسَهُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ كَشَفَ عَنْ وَجْهِهِ ثُمَّ قَالَ كَلَّا زَعَمْتَ أَنِّي لَا أَعْلَمُ مَا صَنَعْتُمْ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا أَنَا إِلَّا وَاحِدٌ مِنَ الْقَوْمِ وَ لَقَدْ كُنْتُ كَارِهاً لِقَتْلِهِ فَأَقَرَّ ثُمَّ دَعَا بِوَاحِدٍ بَعْدَ وَاحِدٍ وَ كُلُّهُمْ يُقِرُّ بِالْقَتْلِ وَ أَخَذَ الْمَالَ ثُمَّ رَدَّ الْأَوَّلَ فَأَقَرَّ أَيْضاً فَأَلْزَمَهُمُ الْمَالَ وَ الدِّيَةَ 

پس آن افراد باقیمانده [وقتی صدای تکبیر را شنیدند] به تردید افتادند و [به نوعی دیگر] شک نداشتند که رفیقشان علیه اینها و علیه خودش اقرار کرده؛ پس دستور داد سر این شخص را [دوباره] پوشاندند و سپس نفر دیگری را فراخواند و در پیش روی خود نشانید و صورت او را باز کرد و سپس فرمود: چرا فکر کردی که من نمی دانم چه کاری مرتکب شدید؟ 
پس این شخص گفت: ای أمیر المؤمنین! من فقط یکی از این افراد این گروه بودم و واقعا دوست نداشتم که او به قتل برسد! [و بدین ترتیب به قتل پدر آن جوان] إقرار کرد.
سپس یکی یکی آنها را فراخواند و همه آنها به قتل و برداشتن مال اقرار کردند؛ و سپس حضرت همان شخص اولی را دوباره بازگرداند و او هم اقرار کردند و حضرت این افراد را به دادن آن مال به علاوه پرداخت دیه [آن فرد مقتول] ملزم [و محکوم] کرد.

وَ قَالَ شُرَيْحٌ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ كَيْفَ كَانَ حُكْمُ دَاوُدَ 

پس شریح [قاضی] گفت: ای أمیر المؤمنین! حکم [و قضاوت] داود [که پیشتر اشاره فرمودید] چگونه بوده؟

فَقَالَ إِنَّ دَاوُدَ النَّبِيَّ ع مَرَّ بِغِلْمَةٍ يَلْعَبُونَ وَ يُنَادُونَ بَعْضَهُمْ مَاتَ الدِّينُ فَدَعَا مِنْهُمْ غُلَاماً فَقَالَ يَا غُلَامُ مَا اسْمُكَ فَقَالَ اسْمِي مَاتَ الدِّينُ سَمَّتْنِي بِهِ أُمِّي‏

حضرت فرمودند: [روزی از روزها] داود پیامبر بر عده ای از بچه ها که داشتند بازی می کردند گذشت در حالی که برخی از آنان داشتند برخی دیگر را ماتَ الدین [یعنی مُرده باد دین] صدا می زدند. پس ایشان یکی از آن بچه ها را فراخواند و گفت: ای پسر! نامت چیست؟ گفت: نامم مات الدین است؛ مادرم این اسم را روی من گذاشته است.

 فَانْطَلَقَ إِلَى أُمِّهِ فَقَالَ لَهَا مَنْ سَمَّاهُ بِهَذَا الِاسْمِ قَالَتْ أَبُوهُ قَالَ وَ كَيْفَ ذَلِكَ قَالَتْ إِنَّ أَبَاهُ خَرَجَ فِي سَفَرٍ لَهُ وَ مَعَهُ قَوْمٌ وَ هَذَا الصَّبِيُّ حَمْلٌ فِي بَطْنِي فَانْصَرَفَ الْقَوْمُ وَ لَمْ يَنْصَرِفْ زَوْجِي وَ قَالُوا مَاتَ قُلْتُ أَيْنَ مَالُهُ قَالُوا لَمْ يُخَلِّفْ مَالًا فَقُلْتُ أَوْصَاكُمْ بِوَصِيَّةٍ قَالُوا نَعَمْ زَعَمَ أَنَّكِ حُبْلَى فَمَا وَلَدْتَ سَمِيِّهِ مَاتَ الدِّينُ فَسَمَّيْتُهُ 

پس [حضرت داود] به سوی مادر این پسر روانه شد و [وقتی به او رسید] به او گفت: چه کسی این اسم را روی این پسر گذاشته؟ این زن گفت: پدرش [این نام را گذاشته!]
[حضرت داود] گفت: چطور چنین شده [و قضیه چه بوده؟]
این زن گفت: پدر او در سفری که داشت همراه با گروهی به سفر رفت در حالی که این بچه را در شکم داشتم [و به او حامله بودم]؛ پس آن گروه برگشتند ولی همسر من برنگشت و آنان گفتند که او مرده است. پس [به آنان] گفتم که: مال [و دارایی] او کجاست؟ گفتند که: هیچ مالی بر جای نگذاشت. پس گفتم که: آیا به شما وصیتی هم کرد؟ گفتند: بلی! او فکر می کرد که تو حامله ای پس [چنین وصیت کرد که به تو بگوییم] هر چه را که به دنیا آوردی نام او را ماتَ الدین بگذار و من هم او را چنین نامگذاری کردم.

فَقَالَ أَ تَعْرِفِينَ الْقَوْمَ الَّذِينَ كَانُوا خَرَجُوا مَعَ زَوْجِكِ قَالَتْ نَعَمْ وَ هُمْ أَحْيَاءٌ قَالَ فَانْطَلِقِي بِنَا إِلَيْهِمْ ثُمَّ مَضَى مَعَهَا فَاسْتَخْرَجَهُمْ مِنْ مَنَازِلِهِمْ فَحَكَمَ بَيْنَهُمْ بِهَذَا الْحُكْمِ فَثَبَّتَ عَلَيْهِمُ الْمَالَ وَ الدَّمَ ثُمَّ قَالَ لِلْمَرْأَةِ سَمِّي ابْنَكِ عَاشَ الدِّينُ‏

پس [داود نبی به آن زن] گفت: آیا تو آن گروهی را که همراه با شوهر تو [به سفر] رفته بودند را می شناسی؟
این زن گفت: بلی! آنها زنده هم هستند.
داود [به آن زن] گفت: ما را به نزد آنان ببر.
سپس خود او به همراه این زن رفت و آنان را از منازلشان بیرون کشید و با همین حکم میان آنان حکم [و قضاوت] نمود و مال و دیه خون [شوهر این زن] را بر گردن آنها ثابت نمود و سپس به این زن فرمود: نام پسرت را عاش الدین [یعنی زنده باد دین] بگذار.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.