توبه در جزیره

هفته شصت وهشتم

توبه در جزیره

15:13

متن داستان


گاهی از اوقات، سختی ها، موقعیت ها، و اتفاقاتی پیش پای ما آدم ها قرار می گیرند که لحظاتی سرنوشت ساز برای ماست. 
گاهی اوقات، لحظاتی پیش روی ماست، که یک لغزش، یک غفلت، می تواند ما را، به پایین یک دره، و شاید یک دره برگشت ناپذیر پرت کنند و در همان لحظه، و در همان موقعیت، یک هشیاری، و یک مقاومت، ما را، به جایی فراتر از خیلی های دیگر، آن بالاها عروج می دهند.
داستان امروز ما، داستان یک زن است؛ که ایمان او، مردهای زمانه اش را به چالش کشید و به آنها و البته به همه مردهای همه تاریخ، درسی داد که نباید فراموش کرد.
برای نلغزیدن، و برای رستگار شدن، داستان امروز را با هم مرور کنیم.


توبه در جزیره 

الکافی عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنِ الْحَکَمِ بْنِ مِسْکِینٍ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: کَانَ مَلِکٌ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ وَ کَانَ لَهُ قَاضٍ وَ لِلْقَاضِی أَخٌ وَ کَانَ رَجُلَ صِدْقٍ وَ لَهُ امْرَأَةٌ قَدْ وَلَدَتْهَا الْأَنْبِیَاءُ فَأَرَادَ الْمَلِکُ أَنْ یَبْعَثَ رَجُلًا فِی حَاجَةٍ فَقَالَ لِلْقَاضِی ابْغِنِی رَجُلًا ثِقَةً فَقَالَ مَا أَعْلَمُ أَحَداً أَوْثَقَ مِنْ أَخِی فَدَعَاهُ لِیَبْعَثَهُ فَکَرِهَ ذَلِکَ الرَّجُلُ وَ قَالَ لِأَخِیهِ إِنِّی أَکْرَهُ أَنْ أُضَیِّعَ امْرَأَتِی فَعَزَمَ عَلَیْهِ فَلَمْ یَجِدْ بُدّاً مِنَ الْخُرُوجِ فَقَالَ لِأَخِیهِ یَا أَخِی إِنِّی لَسْتُ أُخَلِّفُ شَیْئاً أَهَمَّ عَلَیَّ مِنِ امْرَأَتِی فَاخْلُفْنِی فِیهَا وَ تَوَلَّ قَضَاءَ حَاجَتِهَا قَالَ نَعَمْ
شیخ کلینی در کتاب معتب الکافی به إسناد خویش قصه ای را از زبان مبارک امام صادق علیه السلام روایت کرده که با هم آن را مرور می‌کنیم و داستان از این قرار است که:
:
[در سالهایی دور آن قدیم قدیم ها]، پادشاهی در میان بنی اسرائیل بود که یک قاضی داشت [که امور قضاوت مملکت را به او سپرده بود]. 
این قاضی برادری داشت که مردی راستگو و درستکار بود و این برادر درستکار هم همسری داشت که از نوادگان پيامبران بود.
[روزی از روزها] آن پادشاه تصمیم گرفت که مردی را برای انجام کاری [بسیار مهم] به جایی بفرستد و [به خاطر همین] به قاضی گفت: مردی قابل اطمینان را برای من پیدا کن.
 قاضی گفت: راستش کسی مطمئن تر از برادرم را نمی شناسم.
 پس قاضی وی را فرا خواند تا او را [به این ماموریت مهم] روانه اش کند. ولی این قضیه در نظر برادر قاضی ناخوشایند آمد و به قاضی گفت: من دوست ندارم که همسرم را از دست بدهم [و را (در طی این مدت) بلا تکلیف رها کنم]، و برادرش را کلی قسم داد که از این مسأله صرف نظر کند ولی [ این اصرارها فایده ای نداشت و آخر کار، ] چاره ای جز رفتن به این سفر [و مأموریت] نیافت. وقتی که دید اوضاع از این ثرار است به برادرش [یعنی قاضی مملکت] گفت:
 ای برادرم، واقعا من چیزی مهم تر و با ارزش تر از همسرم را به جای نمی گذارم. پس به خوبی از او مراقبت کن و احتیاجات زندگی او را تکفل کن [تا زمانی که من برگردم].

این قاضی هم پاسخ مثبت داد [ و گفت که حتما چنین خواهد کرد]

 فَخَرَجَ الرَّجُلُ وَ قَدْ کَانَتِ الْمَرْأَةُ کَارِهَةً لِخُرُوجِهِ فَکَانَ الْقَاضِی یَأْتِیهَا وَ یَسْأَلُهَا عَنْ حَوَائِجِهَا وَ یَقُومُ لَهَا فَأَعْجَبَتْهُ فَدَعَاهَا إِلَی نَفْسِهِ فَأَبَتْ عَلَیْهِ فَحَلَفَ عَلَیْهَا لَئِنْ لَمْ تَفْعَلْ لَیُخْبِرَنَّ الْمَلِکَ أَنَّهَا قَدْ فَجَرَتْ [۵] فَقَالَتِ اصْنَعْ مَا بَدَا لَکَ لَسْتُ أُجِیبُکَ إِلَی شَیْ ءٍ مِمَّا طَلَبْتَ

خلاصه که این مرد به سفرش رفت در حالی که همسرش هم دوست نداشت که او به این سفر برود؛
 از آن روز به بعد قاضی نزد همسر برادرش می‌آمد و از نیازمندی‌های زندگی [و لوازم مورد احتیاج زندگی اش از] او می‌پرسید و آنها را برطرف می‌کرد.
 این قاضی پس از مدتی شیفته آن زن شد و او را به سوی خود فراخواند [و از او درخواست رابطه نامشروع کرد]. 
ولی زن امتناع ورزید و بخاطر همین قاضی قسم خورد که اگر به خواسته او تن در ندهد به پادشاه خبر می‌دهد که مرتکب کار ناشایست شده است.
پس زن گفت: آنچه از دستت بر می‌آید را انجام بده، من به خواسته تو پاسخ نخواهم گفت [و به این رابطه کثیف و نامشروع تن در نخواهم داد]

 فَأَتَی الْمَلِکَ فَقَالَ إِنَّ امْرَأَةَ أَخِی قَدْ فَجَرَتْ وَ قَدْ حَقَّ ذَلِکَ عِنْدِی [۶] فَقَالَ لَهُ الْمَلِکُ طَهِّرْهَا فَجَاءَ إِلَیْهَا فَقَالَ إِنَّ الْمَلِکَ قَدْ أَمَرَنِی 
بِرَجْمِکِ فَمَا تَقُولِینَ تجیبنی (تُجِیبِینِی) وَ إِلَّا رَجَمْتُکِ فَقَالَتْ لَسْتُ أُجِیبُکَ فَاصْنَعْ مَا بَدَا لَکَ فَأَخْرَجَهَا فَحَفَرَ لَهَا فَرَجَمَهَا وَ مَعَهُ النَّاسُ فَلَمَّا ظَنَّ أَنَّهَا قَدْ مَاتَتْ تَرَکَهَا وَ انْصَرَفَ وَ جَنَّ بِهَا اللَّیْلُ وَ کَانَ بِهَا رَمَقٌ فَتَحَرَّکَتْ فَخَرَجَتْ مِنَ الْحَفِیرَةِ

قاضی [وقتی که دید تیرش به سنگ خورده و نقشه شوم او عملی نشد] به نزد پادشاه رفت و گفت: [جناب پادشاه] زن برادرم مرتکب فحشا شده و این امر برای من ثابت شده است!
پادشاه در پاسخ او گفت: [اگر چنین است] آن زن را پاک گردان [و او را سنگسار کن].
 پس قاضی نزد زن آمد و گفت: پادشاه به من فرمان داده که تو را سنگسار کنم، چه می‌گویی و نظرت چیست؟ خواسته مرا اجابت می‌گویی یا تو را سنگسار کنم؟
زن گفت: به خواسته تو تن نمی دهم؛ هرکاری می‌خواهی انجام بده، 
پس، قاضی او را از خانه خارج کرد و گودالی برایش حفر کرد و همراه مردم او را سنگسار کرد.
 وقتی که گمان کرد دیگر این زن مرده است، رهایش کرد و بازگشت
اما همینکه تاریکی شب آن زن را فرا گرفت، این زن که اندک جانی برای او باقی مانده بود، حرکتی کرد و از گودال خارج شد،

 ثُمَّ مَشَتْ عَلَی وَجْهِهَا حَتَّی خَرَجَتْ مِنَ الْمَدِینَةِ فَانْتَهَتْ إِلَی دَیْرٍ فِیهِ دَیْرَانِیٌّ فَنَامَتْ [۱] عَلَی بَابِ الدَّیْرِ فَلَمَّا أَصْبَحَ الدَّیْرَانِیُّ فَتَحَ الْبَابَ فَرَآهَا فَسَأَلَهَا عَنْ قِصَّتِهَا فَخَبَّرَتْهُ فَرَحِمَهَا فَأَدْخَلَهَا الدَّیْرَ وَ کَانَ لَهُ ابْنٌ صَغِیرٌ لَمْ یَکُنْ لَهُ غَیْرُهُ [۲] وَ کَانَ حَسَنَ الْحَالِ فَدَاوَاهَا حَتَّی بَرَأَتْ مِنْ عِلَّتِهَا وَ انْدَمَلَتْ ثُمَّ دَفَعَ إِلَیْهَا ابْنَهُ فَکَانَتْ تُرَبِّیهِ وَ کَانَ لِلدَّیْرَانِیِّ قَهْرَمَانٌ [۳] یَقُومُ بِأَمْرِهِ فَأَعْجَبَتْهُ فَدَعَاهَا إِلَی نَفْسِهِ فَأَبَتْ فَجَهَدَ بِهَا فَأَبَتْ فَقَالَ لَئِنْ لَمْ تَفْعَلِی لَأَجْهَدَنَّ فِی قَتْلِکِ فَقَالَتْ اصْنَعْ مَا بَدَا لَکَ فَعَمَدَ إِلَی الصَّبِیِّ فَدَقَّ عُنُقَهُ وَ أَتَی الدَّیْرَانِیَّ (فَقَالَ) عَمَدْتَ إِلَی فَاجِرَةٍ قَدْ فَجَرَتْ فَدَفَعْتَ إِلَیْهَا ابْنَکَ فَقَتَلَتْهُ فَجَاءَ الدَّیْرَانِیُ فَلَمَّا رَآهُ [۴] قَالَ لَهَا مَا هَذَا فَقَدْ تَعْلَمِینَ صَنِیعِی بِکِ فَأَخْبَرَتْهُ بِالْقِصَّةِ فَقَالَ لَهَا لَیْسَ تَطِیبُ نَفْسِی أَنْ تَکُونِی عِنْدِی فَاخْرُجِی فَأَخْرَجَهَا لَیْلًا وَ دَفَعَ إِلَیْهَا عِشْرِینَ دِرْهَماً وَ قَالَ لَهَا تَزَوَّدِی هَذِهِ اللَّهُ حَسْبُکِ

بعد که از گودال بیرون آمد، به سختی بر روی صورت و سینه‌خیز به راه افتاد تا از شهر خارج شد و به صومعه ای رسید که راهبی در آن بود.
 پشت دروازه صومعه به خواب فرو رفت و هنگامی که صبح شد و راهب صومعه دروازه را گشود، زن را [در آن حال] مشاهده کرد و بعد داستانش را از او پرسید.

 آن زن [با آن حال و روزش]، ماجرای خود را برای راهب تعریف کرد و دل راهب برایش به رحم آمد و او را به صومعه راه داد. راهب مرد نیک سیرتی بود که پسر کوچکی هم داشت و غیر از او اقوام و بستگانی نداشت.
پس این راهب، آن زن را مداوا کرد تا اینکه شفا کامل پیدا کرد و رو به بهبودی گذاشت؛ بعد هم پسرش را به او سپرد تا مسؤولیت تربیت کردنش را به عهده بگیرد.
 از قضا راهب یک کارداری داشت که امورات او را انجام می داد؛ این شخص، شیفته آن زن شد و [این بار این مرد هم] آن زن را برای انجام کار ناپسند به سوی خود فرا خواند؛ ولی این زن [پاکدامن] امتناع ورزید؛ اون شخص کاردار، دوباره تلاش کرد و بازهم زن مقاومت کرد؛ بالاخره [وقتی دید که این زن راضی به این کار نامشروع نمی شود] به وی گفت: 
اگر به خواسته من تن در ندهی تو را به قتل خواهم رساند!
زن گفت: هرکاری از دستت بر می‌آید را انجام بده! [من به این کار تن نمی دهم].
پس کاردار سراغ بچه راهب رفت و گردنش آن بچه را شکست و خرد کرد [تا مسئولیت آن را به عهده آن زن بیاندازد]؛ 
راهب از راه رسید و هنگامی که پسرش را مشاهده کرد به زن گفت: این چیست که می بینم؟
آیا از کاری که من در حقّ تو انجام دادم آگاه هستی؟ 
زن ماجرا را برای راهب تعریف کرد و راهب به او گفت: [با این اتفاقی که رخ داده] من دیگر دلم راضی نمی شود که نزدم باقی بمانی؛ پس از صومعه خارج شو؛
بنابراین او را شبانه از صومعه بیرون کرد و بیست درهم هم به او داد و گفت: این درهم‌ها را به عنوان زاد و توشه همراه داشته باش، خداوند تو را بس است.

 فَخَرَجَتْ لَیْلًا فَأَصْبَحَتْ فِی قَرْیَةٍ فَإِذَا فِیهَا مَصْلُوبٌ عَلَی خَشَبَةٍ وَ هُوَ حَیٌّ فَسَأَلَتْ عَنْ قِصَّتِهِ فَقَالُوا عَلَیْهِ دَیْنٌ عِشْرُونَ دِرْهَماً وَ مَنْ کَانَ عَلَیْهِ دَیْنٌ عِنْدَنَا لِصَاحِبِهِ صُلِبَ حَتَّی یُؤَدِّیَ إِلَی صَاحِبِهِ فَأَخْرَجَتِ الْعِشْرِینَ دِرْهَماً وَ دَفَعَتْهَا إِلَی غَرِیمِهِ وَ قَالَتْ لَا تَقْتُلُوهُ فَأَنْزَلُوهُ عَنِ الْخَشَبَةِ فَقَالَ لَهَا مَا أَحَدٌ أَعْظَمَ عَلَیَّ مِنَّةً مِنْکِ نَجَّیْتِنِی مِنَ الصَّلْبِ وَ مِنَ الْمَوْتِ فَأَنَا مَعَکِ حَیْثُمَا ذَهَبْتِ فَمَضَی مَعَهَا وَ مَضَتْ حَتَّی انْتَهَیَا إِلَی سَاحِلِ الْبَحْرِ فَرَأَی جَمَاعَةً وَ سُفُناً فَقَالَ لَهَا اجْلِسِی حَتَّی أَذْهَبَ أَنَا أَعْمَلُ لَهُمْ وَ أَسْتَطْعِمُ وَ آتِیکِ بِهِ فَأَتَاهُمْ فَقَالَ لَهُمْ مَا فِی سَفِینَتِکُمْ هَذِهِ قَالُوا فِی هَذِهِ تِجَارَاتٌ وَ جَوْهَرٌ وَ عَنْبَرٌ وَ أَشْیَاءُ مِنَ التِّجَارَةِ وَ أَمَّا هَذِهِ فَنَحْنُ فِیهَا قَالَ وَ کَمْ یَبْلُغُ مَا فِی سَفِینَتِکُمْ قَالُوا کَثِیراً لَا نُحْصِیهِ قَالَ فَإِنَ مَعِی شَیْئاً هُوَ خَیْرٌ مِمَّا فِی سَفِینَتِکُمْ قَالُوا وَ مَا مَعَکَ قَالَ جَارِیَةٌ لَمْ تَرَوْا مِثْلَهَا قَطُّ قَالُوا فَبِعْنَاهَا قَالَ نَعَمْ عَلَی شَرْطِ أَنْ یَذْهَبَ بَعْضُکُمْ فَیَنْظُرَ إِلَیْهَا ثُمَّ یَجِیئَنِی فَیَشْتَرِیَهَا وَ لَا یُعْلِمَهَا وَ یَدْفَعَ إِلَیَّ الثَّمَنَ وَ لَا یُعْلِمَهَا حَتَّی أَمْضِیَ أَنَا فَقَالُوا ذَلِکَ لَکَ فَبَعَثُوا مَنْ نَظَرَ إِلَیْهَا فَقَالَ مَا رَأَیْتُ مِثْلَهَا قَطُّ فَاشْتَرَوْهَا مِنْهُ بِعَشَرَةِ آلَافِ دِرْهَمٍ وَ دَفَعُوا إِلَیْهِ الدَّرَاهِمَ فَمَضَی بِهَا 

آن زن هم شبانه از صومعه خارج شد و [و همینطور رفت و رفت تا آنکه] به شهری رسید که در آن شخصی را زنده زنده بر روی تنه چوبی به صلیب کشیده شده بودند [و دست و پایش را به حالت صلیب به چون بسته و آویزان کرده بودند]؛ پس در مورد ماجرای او پرس و جو کرد و گفتند: بیست درهم قرض به گردن دارد و نزد ما هرکسی که قرضی به گردن داشته باشد تا زمانی که آن را به صاحبش پرداخت می‌کند بر روی صلیب باقی می‌ماند؛ این [وقتی این سخن را شنید] بیست درهم را بیرون آورد و به صاحب قرض پرداخت کرد و گفت: او را به قتل نرسانید. 
خلاصه آن مرد را از تخته چوب پایین آوردند و [حالا که از مرگ نجات یافته بود] به زن گفت: هیچ کسی منّتی بزرگتر از این بر من نگذاشته است؛ تو مرا از به صلیب کشیده شدن و مرگ نجات بخشیدی؛ پس هرکجا که بروی با تو خواهم بود [تا به تو خدمت کنم].
آن دو با هم به راه افتادند تا به ساحل دریا رسیدند.
در آن ساحل جماعتی از مردم و یک کشتی را مشاهده کردند؛ مرد به زن گفت: بنشین تا نزد آنان بروم و برای شان کاری انجام دهم و (بادستمزد آن) غذایی بخرم و برای تو بیاورم؛ 
مرد نزد آنان رفت و گفت: بار این کشتی شما چیست؟ 
گفتند: در این کشتی کالاهای تجارتی، جواهرات، عنبر و چیزهایی برای خرید و فروش وجود دارد، امّا خود ما بر این یکی کشتی سوار می‌شویم.
مرد گفت: مقدار سرمایه ای که در کشتی شما وجود دارد چه میزان است؟ 
گفتند: بسیار است و به شمارش نمی آید.
گفت: چیزی همراه من است که از تمام آنچه در کشتی شماست با ارزش تر است، 
گفتند: چه چیزی همراه داری؟ 
گفت: کنیزی که هرگز مانند او را ندیده اید 
گفتند: او را به ما بفروش، 
گفت: باشد می فروشم؛ أما به شرط آنکه یکی از شما برود و او را نگاه کند سپس نزد من آید و او را بدون اطّلاع خودش خریداری کند و پول را بدون اینکه او خبردار شود به من پرداخت کند و من بروم [و بعد از اینکه من رفتم آن زن را با خود بردارد]!
گفتند: باشد هر آنچه که تو گفتی را انجام می دهیم؛
 پس کسی را برای دیدن زن فرستادند، بازگشت و گفت: هرگز [در زیبایی و کمال] مانند او را مشاهده نکرده ام! 
خلاصه این زن را به مبلغ ده هزار درهم خریدند و درهم‌ها را به این مرد دادند و او هم سریع آنها را با خود برد [و زن را رها کرد و رفت].

فَلَمَّا أَمْعَنَ [۱] أَتَوْهَا فَقَالُوا لَهَا قُومِی وَ ادْخُلِی السَّفِینَةَ قَالَتْ وَ لِمَ قَالُوا قَدِ اشْتَرَیْنَاکِ مِنْ مَوْلَاکِ قَالَتْ مَا هُوَ بِمَوْلَایَ قَالُوا لَتَقُومِینَ أَوْ لَنَحْمِلَنَّکِ فَقَامَتْ وَ مَضَتْ مَعَهُمْ فَلَمَّا انْتَهَوْا إِلَی السَّاحِلِ لَمْ یَأْمَنْ بَعْضُهُمْ بَعْضاً عَلَیْهَا فَجَعَلُوهَا فِی السَّفِینَةِ الَّتِی فِیهَا الْجَوْهَرُ وَ التِّجَارَةُ وَ رَکِبُوا هُمْ فِی السَّفِینَةِ الْأُخْرَی فَدَفَعُوهَا فَبَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِمْ رِیَاحاً فَغَرَّقَتْهُمْ وَ سَفِینَتَهُمْ وَ نَجَتِ السَّفِینَةُ الَّتِی کَانَتْ فِیهَا حَتَّی انْتَهَتْ إِلَی جَزِیرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ الْبَحْرِ وَ رَبَطَتِ السَّفِینَةَ ثُمَّ دَارَتْ فِی الْجَزِیرَةِ فَإِذَا فِیهَا مَاءٌ وَ شَجَرٌ فِیهِ ثَمَرٌ فَقَالَتْ هَذَا مَاءٌ أَشْرَبُ مِنْهُ وَ ثَمَرٌ آکُلُ مِنْهُ أَعْبُدُ اللَّهَ فِی هَذَا الْمَوْضِعِ 

هنگامی که آن مرد دور شد نزد آن جماعت زن آمدند و گفتند: برخیز و وارد کشتی شو! 
[زن بینوا که از ماجرا خبر نداشت به آنان گفت] گفت: آخر چرا؟ [چرا باید سوار شوم]؟
گفتند: ما تو را از سرورت خریداری کرده ایم!
گفت: سرور من کیست؟
[با لحنی حاکی از خشونت به او] گفتند: خودت بلند می شودی یا تو را مجبور به برخاستن کنیم؟
[این زن پاکدامن بینوا که دید چاره ای ندارد] برخاست و با آنان رفت.
هنگامی که به ساحل رسیدند سرنشینان کشتی در مورد نحوه رفتار با آن زن به یکدیگر اطمینان نداشتند [و حواسشان به همدیگر بود که کسی به تنهایی سراغ آن زن نرود (شاید هنوز در مورد اینکه چه بلایی قرار بود سر آن زن بیاید با هم توافق نکرده بودند]؛
پس [برای اینکه هیچ کدام را تنها کنار آن زن رها نکنند] این زن را بر کشتی ای سوار کردند که جواهرات و کالاهی تجارتی در آن قرار داشت، و خودشان همگی در کشتی دیگر سوار شدند.
و بعد کشتی‌ها را به راه انداختند.
خداوند عزّ و جلّ بادهایی سهمگین و طوفانی را به سوی آنان به فرستاد و کار به جایی رسید که در همه آن جماعت به همراه کشتی شان غرق شدند؛ ولی کشتی ای که زن در آن قرار داشت نجات یافت و در نهایت به جزیره ای از جزایر دریا رسید؛
وقتی که به جزیره رسید، لنگر کشتی را به جزیره بست و خیلی زود در جزیره شروع به گشتن کرد و در آن به آب و درختان میوه دار پیدا کرد؛ با خود گفت: [اصلا از این به بعد] از این آب می‌نوشم، میوه این درخت را می‌خورم و در این مکان [خالی از سکنه و آرام و به دور از مردم] به عبادت و پرستش خداوند مشغول می‌شوم. 

فَأَوْحَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی نَبِیٍّ مِنْ أَنْبِیَاءِ بَنِی إِسْرَائِیلَ أَنْ یَأْتِیَ ذَلِکَ الْمَلِکَ فَیَقُولَ إِنَّ فِی جَزِیرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ الْبَحْرِ خَلْقاً مِنْ خَلْقِی فَاخْرُجْ أَنْتَ وَ مَنْ فِی مَمْلَکَتِکَ حَتَّی تَأْتُوا خَلْقِی هَذَا فَتُقِرُّوا لَهُ بِذُنُوبِکُمْ ثُمَّ تَسْأَلُوا ذَلِکَ الْخَلْقَ أَنْ یَغْفِرَ لَکُمْ فَإِنْ غَفَرَ لَکُمْ غَفَرْتُ لَکُمْ فَخَرَجَ الْمَلِکُ بِأَهْلِ مَمْلَکَتِهِ إِلَی تِلْکَ الْجَزِیرَةِ فَرَأَوُا امْرَأَةً 

پس خداوند متعال به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی فرمود که نزد آن پادشاه برو و به او بگو: 
در جزیره ای از جزایر دریا، مخلوقی از مخلوقات من وجود دارد؛ همراه کسانی که در سرزمینت حضور دارند به سوی آن جزیره خارج شو و این مخلوق مرا نزد خودت بیاور و بعد همگی در حضور او به گناهان خود اعتراف کنید؛ و سپس از او بخواهید که شما را ببخشاید؛ چرا که اگر او از گناه شما درگذرد من نیز درخواهم گذشت.
[آن پیامبر هم پیغام خداوند را به این پادشاه رسانید و] بنابراین، پادشاه با ساکنان سرزمین اش به سوی آن جزیره رهسپار شدند و [به محض ورود] زنی را [در آن] مشاهده کردند.

فَتَقَدَّمَ إِلَیْهَا الْمَلِکُ فَقَالَ لَهَا إِنَّ قَاضِیَّ هَذَا أَتَانِی فَخَبَّرَنِی أَنَّ امْرَأَةَ أَخِیهِ فَجَرَتْ فَأَمَرْتُهُ بِرَجْمِهَا وَ لَمْ یُقِمْ عِنْدِیَ الْبَیِّنَةَ [۲] فَأَخَافُ أَنْ أَکُونَ قَدْ تَقَدَّمْتُ عَلَی مَا لَا یَحِلُّ لِی فَأُحِبُّ أَنْ تَسْتَغْفِرِی لِی فَقَالَتْ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ اجْلِسْ

پادشاه [که هنوز این زن را نمی شناخت] نزد آن زن رفت و به او گفت: 
[قضیه من این است که یکی از روزها] قاضی من به نزد من آمد و خبر داد که همسر برادرش مرتکب فحشا شده است و من هم با اینکه هنوز بینه و دلیلی علیه او در نزد من اقامه نشده بود،  فرمان به سنگسار او دادم؛ راستش اکنون بیم آن دارم که فرمان به کاری داده باشم که برای من جایز نبوده است و دوست دارم که برای من طلب آمرزش کنی.
آن زن [هم برای این پادشاه طلب آمرزش کرد و] گفت: خداوند تو را ببخشاید، بنشین.

 ثُمَّ أَتَی زَوْجُهَا وَ لَا یَعْرِفُهَا فَقَالَ إِنَّهُ کَانَ لِیَ امْرَأَةٌ وَ کَانَ مِنْ فَضْلِهَا وَ صَلَاحِهَا وَ إِنِّی خَرَجْتُ عَنْهَا وَ هِیَ کَارِهَةٌ لِذَلِکِ فَاسْتَخْلَفْتُ أَخِی عَلَیْهَا فَلَمَّا رَجَعْتُ سَأَلْتُ عَنْهَا فَأَخْبَرَنِی أَخِی أَنَّهَا فَجَرَتْ فَرَجَمَهَا وَ أَنَا أَخَافُ أَنْ أَکُونَ قَدْ ضَیَّعْتُهَا فَاسْتَغْفِرِی لِی فَقَالَتْ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ اجْلِسْ فَأَجْلَسَتْهُ إِلَی جَنْبِ الْمَلِکِ

سپس شوهر آن زن که البته _دیگر در این شرایط_ این زن را نمی شناخت آمد و گفت: 
[قضیه من آن است که] همسری داشتم که دارای فضایل و شایستگی‌های آن چنانی بود؛ من از نزد او برای انجام کاری خارج شدم در حالی که او از رفتن من رضایت نداشت [و دوست نداشت که او را در آن حال رها کنم]؛ خلاصه که من برادرم را به عنوان جانشین خودم، مسؤول امورات او قرار دادم ولی هنگامی که بازگشتم و احوال او را جویا شدم برادرم به من خبر داد که مرتکب فحشا شده و سنگسار شده است! می ترسم که من باعث نابودی او شده باشم؛ پس برای من از خدا طلب آمرزش کن].
زن گفت: 
خداوند تو را ببخشاید؛ بنشین.
پس او را کنار پادشاه نشاند. 

 ثُمَّ أَتَی زَوْجُهَا وَ لَا یَعْرِفُهَا فَقَالَ إِنَّهُ کَانَ لِیَ امْرَأَةٌ وَ کَانَ مِنْ فَضْلِهَا وَ صَلَاحِهَا وَ إِنِّی خَرَجْتُ عَنْهَا وَ هِیَ کَارِهَةٌ لِذَلِکِ فَاسْتَخْلَفْتُ أَخِی عَلَیْهَا فَلَمَّا رَجَعْتُ سَأَلْتُ عَنْهَا فَأَخْبَرَنِی أَخِی أَنَّهَا فَجَرَتْ فَرَجَمَهَا وَ أَنَا أَخَافُ أَنْ أَکُونَ قَدْ ضَیَّعْتُهَا فَاسْتَغْفِرِی لِی فَقَالَتْ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ اجْلِسْ فَأَجْلَسَتْهُ إِلَی جَنْبِ الْمَلِکِ

سپس آن قاضی آمد و گفت: 

[قضیه من هم این است که] برادر من همسری داشت که شیفته اش شدم؛ و او را به انجام فحشا فراخواندم ولی امتناع ورزید؛ پس به پادشاه خبر دادم که مرتکب فحشا شده است و او مرا به سنگسار کردن همسر برادرم فرمان داد حال آنکه من به او افترا بسته بودم.
پس برای من استغفار و طلب آمرزش کن.
زن گفت: خداوند تو را ببخشاید؛
آن گاه به همسرش [که هنوز او را نمی شناخت] نگاه کرد و گفت: بشنو [که او چه گفت و قضیه از چه قرار بوده].

 ثُمَّ تَقَدَّمَ الدَّیْرَانِیُّ فَقَصَّ قِصَّتَهُ وَ قَالَ أَخْرَجْتُهَا بِاللَّیْلِ وَ أَنَا أَخَافُ أَنْ تَکُونَ قَدْ لَقِیَهَا سَبُعٌ فَقَتَلَهَا فَقَالَتْ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ اجْلِسْ

سپس راهب صومعه نشین پا پیش نهاد و داستان خود را تعریف کرد و گفت: راستش من آن زن را شبانه از صومعه اخراج کردم و می‌ترسم که حیوانات وحشی در مسیر او قرار گرفته و او را کشته باشند!
زن گفت: خداوند تو را ببخشاید، بنشین. 

 ثُمَّ تَقَدَّمَ الْقَهْرَمَانُ فَقَصَّ قِصَّتَهُ فَقَالَتْ لِلدَّیْرَانِیِّ اسْمَعْ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ 

آن گاه کاردار آن راهب جلو آمد و داستان خود را تعریف کرد؛ پس زن رو به راهب کرده و گفت: بشنو [که قضیه چه بوده]. خداوند تو را ببخشاید.

ثُمَّ تَقَدَّمَ الْمَصْلُوبُ فَقَصَّ قِصَّتَهُ فَقَالَتْ لَا غَفَرَ اللَّهُ لَکَ 

سپس شخصی که به صلیب کشیده شده بود جلو آمد و داستان خود را تعریف کرد و [أما این بار] این زن [که در نهایت آن همه خوبی از این شخص این بدی را دیده بود] به او گفت: خداوند تو را نبخشاید.

قَالَ ثُمَّ أَقْبَلَتْ عَلَی زَوْجِهَا فَقَالَتْ أَنَا امْرَأَتُکَ وَ کُلُّ مَا سَمِعْتَ فَإِنَّمَا هُوَ قِصَّتِی وَ لَیْسَتْ لِی حَاجَةٌ فِی الرِّجَالِ فَأَنَا أُحِبُّ أَنْ تَأْخُذَ هَذِهِ السَّفِینَةَ وَ مَا فِیهَا وَ تُخَلِّیَ سَبِیلِی فَأَعْبُدَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فِی هَذِهِ الْجَزِیرَةِ فَقَدْ تَرَی مَا لَقِیتُ مِنَ الرِّجَالِ فَفَعَلَ وَ أَخَذَ السَّفِینَةَ وَ مَا فِیهَا وَ خَلَّی سَبِیلَهَا وَ انْصَرَفَ الْمَلِکُ وَ أَهْلُ مَمْلَکَتِهِ 

سپس آن زن رو به سوی شوهرش کرد وگفت: 
من همان همسر تو هستم، و تمام آنچه را شنیدی داستان زندگی من بود؛ و از این به بعد دیگر من نیازی به هیچ مردی ندارم و دوست دارم که این کشتی و هر آنچه در آن قرار دارد را بگیری و مرا آزاد و رها بگذاری تا در این جزیره به عبادت خداوند عزّ و جلّ بپردازم، چرا که حالا دیگر خودت می‌بینی از دست مردان چه مصیبت‌هایی چشیده ام!
پس شوهر این زن [که لابد از شنیدن این همه مصیبت شوکه شده بود] چنان کرد [و درخواست زن را پذیرفت] و کشتی و آنچه در آن بود را گرفت و رهایش ساخت و پادشاه و ساکنان سرزمین اش به موطن خودشان بازگشتند.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.