امام هادی و کاتب مسیحی

هفته هفتاد ویکم

امام هادی و کاتب مسیحی

07:02

متن داستان

داستان امروز ما شاید داستان خاصی است.
از آن دست داستان هایی که شاید نشود یکی از ابعاد آن را برجسته تر کرد

شاید بهتر است مستقیم به سراغ خود داستان برویم و متاملانه همه عبارات جورواجور آن را بشنویم 

با هم قصه امروز را مرور کنیم و بیاندیشیم 

قطب الدين راوندی در کتاب الخرائج و الجرائح خویش داستانی را آورده که شرح آن بدین صورت است

هبة الله بن ابي منصور موصلي نقل كرده كه در زمان های دور و در عصر امام هادی علیه السلام یعنی حوالی سالهای ۲۵۰ هجری قمری یا ۸۶۰ میلادی، یک کاتب مسیحی در در منطقه ربیعه عراق زندگی می‌کرد و خود این کاتب البته اصالتا أهل کَفَرتوثا بود.

هبة الله گوید که: 

نام این کاتب مسیحی یوسف پسر یعقوب بود و با پدر من دوستی و رفاقتی داشت.

روزی از روزها به نزد ما آمد و در منزل پدرم اقامت گزید و پدرم [بعد سلام و احوالپرسی و خوش و بش های معمول] از او پرسید که چه کار مهمی داشتی که در این وقت به نزد ما آمدی؟


یوسف بن یعقوب مسیحی گفت: به دربار متوکل عباسی احضار شدم و نمی دانستم که با من چه کار دارد.

از همین رو با خدا معامله‌ ای کردم و جانم را به صد دینار از خداوند خريدم و این مبلغ را با خود حمل کردم تا به علی بن محمد بن رضا برسانم.

پدرم رو به او کرد و گفت: در این کار توفیق نصیبت شده. 

و بعد برخاست و از منزل پدرم به نزد متوکل رفت. 

چند روزی که گذشت دیدیم شادمان و خوشحال برگشت. 

پدرم به او گفت: داستانت را بگو. و ماجرایی که بر تو گذشته را بازگو کن

یوسف بن یعقوب مسیحی گفت: 
 
وارد سامرا شدم، با اینکه تا آن وقت این شهر را ندیده بودم؛ با خود گفتم اول، تا هنوز کسی متوجه آمدنم نشده و قبل از اینکه پیش متوکل بروم، صد دینار را به ابن الرضا [یعنی امام هادی] علیه السّلام برسانم. 

گفت: من خبر داشتم که متوکل امام را خانه نشین کرده است. در فکر شدم که چگونه منزلش را پیدا کنم؟
 آخر یک مرد مسیحی از خانه ابن الرضا علیهما السلام چگونه سؤال کند؟ [طبیعی نبود و] می‌ترسیدم کسی این خبر را به متوکل برساند و بیشتر موجب ناراحتی و عصبانیت او شود. 

[نقل خونریزی ها و دشمنی متوکل با اهل بیت علیهم السلام و شیعیان را همه می‌دانیم و عصبانی ساختن او در این مسائل خطراتی برای افراد داشت]

خلاصه ساعتی در این مورد در فکر بودم؛ بالاخره به دلم افتاد سوار الاغی شوم و در شهر به راه افتم و بگذارم هر جا که خواست برود، شاید بدون اینکه از کسی بپرسم، به در خانه آن جناب راه یابم. [شاید این الاغ خودش من را به جایی که می‌خواهم برساند.]

 دینارها را در کاغذی گذاشتم و آن را در آستین لباسم گذاشتم. 

سوار الاغ شدم و الاغ از بازارها و کوچه گذشت. به هر جا که می‌خواست می‌رفت تا به درب خانه ای رسید. آنجا ایستاد و هر چه سعی کردم حرکت کند از جایش تکان نخورد. 

به غلام خود گفتم: بپرس این خانه متعلق به کیست.

 گفتند: این خانه ابن الرضا علیهما السّلام است.

 با خود گفتم: اللَّه اکبر، این خودش شاهدی قانع کننده بر حقانیت این خانواده است!

در همین موقع غلامی سیاه از منزل خارج شده و گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟

 گفتم: آری! 

گفت: پایین بیا. 

پایین آمدم؛ مرا در راهرو حیاط نشاند و خود داخل شد. با خودم گفتم: این شاهدی دیگر! از کجا این غلام اسم مرا می‌دانست؟ در این شهر کسی مرا نمی شناسد و من تا کنون به اینجا نیامده ام. 

خادم باز خارج شده و گفت: صد دینار را که در آستین داری بده. پول را در اختیارش گذاشتم و با خود گفتم: این دلیل سوم! 

دوباره پیش من برگشت و گفت: داخل شو! 

خدمت آن حضرت رسیدم. تنها نشسته بود! فرمود: یوسف! هنوز موقع آن نرسیده که اسلام آوری؟

 گفتم: آن قدر دلیل و برهان مشاهده کرده‌ام که هر شخصی را کافی است. 

فرمود: نه نه تو مسلمان نخواهی شد!

 ولی فلان پسرت به زودی مسلمان می‌شود، او از شیعیان ما است. یوسف! بعضی خیال می‌کنند محبت و ولایت ما برای مثل شماها سودی نمی بخشد! به خدا دروغ می‌گویند! برای مثل شما هم سودمند است. به سمت مقصدی که داشتی برو، با آنچه دوست داری روبرو خواهی شد! پیش متوکل رفتم و هر چه می‌خواستم گفتم و بازگشتم. 

هبة اللَّه گوید که: 

من پسرش را پس از فوت پدرش دیدم که مسلمان شده بود و شیعه ای خوش عقیده بود. او گفت که پدرش به مذهب نصرانیت از دنیا رفته و او پس از مرگ پدر مسلمان شده است. می‌گفت، من به مژده مولایم امام علی النقی علیه السلام مسلمان شده ام. -.

بلی! همیشه به هر درجاتی دوستی این خانواده منافع زیادی به همراه خواهد داشت. 
بايد، پیوندی قلبي با أهل بيت عليهم السلام داشت
حتی اگر گناهکاریم 
حتی اگر از پیروان ادیان دیگریم.
این دوستی در جایی که گمانش را هم ندارید به کار شما خواهد آمد

 [الخرایج و الجرایح - صفحه ۳۴۸] 
ومنها أن هبة الله بن أبي منصور الموصلي قال كان بديار ربيعة كاتب نصراني و كان من أهل كفرتوثا يسمي يوسف بن يعقوب و كان بينه و بين والدي صداقة قال فوافانا فنزل 
عندوالدي فقال له والدي ماشأنك قدمت في هذاالوقت قال قددعيت إلي حضرة المتوكل و لاأدري مايراد مني إلاأني اشتريت نفسي من الله بمائة دينار و قدحملتها لعلي بن محمد بن الرضا ع معي. 
[ صفحه ۳۹۷] 
فقال له والدي قدوفقت في هذا. قال وخرج إلي حضرة المتوكل وانصرف إلينا بعدأيام قلائل فرحا مستبشرا فقال له والدي حدثني حديثك. قال صرت إلي سرمن رأي و مادخلتها قط فنزلت في دار و قلت أحب أن أوصل المائة إلي ابن الرضا ع قبل مصيري إلي باب المتوكل وقبل أن يعرف أحد قدومي قال فعرفت أن المتوكل قدمنعه من الركوب و أنه ملازم لداره فقلت كيف أصنع رجل نصراني يسأل عن دار ابن الرضا لاآمن أن ينذر بي فيكون ذلك زيادة فيما أحاذره 
. قال ففكرت ساعة في ذلك فوقع في قلبي أن أركب حماري وأخرج في البلد فلاأمنعه من حيث يذهب لعلي أقف علي معرفة داره من غير أن أسأل أحدا. قال فجعلت الدنانير في كاغدة وجعلتها في كمي وركبت فكان الحمار يخترق الشوارع والأسواق يمر حيث يشاء إلي أن صرت إلي باب دار فوقف الحمار فجهدت أن يزول فلم يزل فقلت للغلام سل لمن هذه الدار. فقيل هذه دار علي بن محمد بن الرضا فقلت الله أكبر دلالة و الله مقنعة. 
[ صفحه ۳۹۸] 
قال و إذاخادم أسود قدخرج من الدار فقال أنت يوسف بن يعقوب قلت نعم قال انزل فنزلت فأقعدني في الدهليز ودخل فقلت في نفسي و هذه دلالة أخري من أين عرف هذاالخادم اسمي واسم أبي و ليس في هذاالبلد من يعرفني و لادخلته قط. قال فخرج الخادم فقال المائة الدينار التي في كمك في الكاغدة هاتها فناولته إياها فقلت و هذه ثالثة ثم رجع إلي فقال ادخل. فدخلت إليه و هو في مجلسه وحده فقال يايوسف أ ماآن لك أن تسلم. فقلت يامولاي قدبان لي من البرهان ما فيه كفاية لمن اكتفي. فقال هيهات أماإنك لاتسلم ولكن 
سيسلم ولدك فلان و هو من شيعتنا. فقال يايوسف إن أقواما يزعمون أن ولايتنا لاتنفع أمثالك كذبوا و الله إنها لتنفع أمثالك امض فيما وافيت له فإنك ستري ماتحب وسيولد لك ولد مبارك. قال فمضيت إلي باب المتوكل فقلت كل ماأردت فانصرفت. قال هبة الله فلقيت ابنه بعدموت أبيه و هومسلم حسن التشيع فأخبرني أن أباه مات علي النصرانية و أنه أسلم بعدموت والده و كان يقول أنابشارة مولاي ع.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.