نوزاد نجات یافته، پادشاه رستگار شده

هفته هفتاد و سوم

نوزاد نجات یافته، پادشاه رستگار شده

07:25

متن داستان


تاریخ؛ همیشه پشت پرده هایی داشته که هرگز إفشاء نشده و نخواهند شد.
تاریخ؛ همیشه همین چیزهایی نیست که به اسم غلبه یک پادشاه یا پیروزی در فلان انتخابات به تماشای آن نشسته ایم؛ 
خداوند، در هر روز، با تدبیر حکیمانه خودش، با أسباب و وسایلی که خودش صلاح می بیند، تاریخ را تغییر می دهد.
اگر خداوند این ستمگران عالم را کاملا به حال خودشان رها می کرد اوضاع بسیار اسف بار بود؛ حد ستمی که این جهانخواران برای مردم عادی این دنیا آرزو دارند در جایی متوقف نخواهد شد؛ و این خداوند است که در جایی که صلاح می بیند دیگر با اسبابی جلوی گردنکشی آنها را می گیرد.
البته خب إنسان ها را آزاد گذاشته؛ و اگر قرار بود که در هر ظلمی خداوند جلوی هر ظالمی را بگیرد دیگر اختیار معنایی نداشت. 
خداوند همیشه به عدالت دستور داده و از ظلم و ستم نهی کرده است؛ أما دست انسان ها را هم برای هر دو طرف باز گذاشته است؛ تا اختیار و تکلیف باطل نشود. 
أما اینطور هم نیست که بندگان و مخلوقات او هر کاری دلشان خواست بکنند.
خدای متعال در جایی که صلاح ببیند بینی ظالمان را به خاک می مالد؛ و نمی گذارد که در ظلمشان به آن حدی که خودشان دلشان می خواسته پیشروی کنند. 
حکایت امروز ما حکایت یکی از همین پشت پرده های تاریخ است؛ که ستمگری یکی از ستمگران به عدالت تبدیل کرده؛ بی آنکه پادشاهی تغییر کند و انتخاباتی صورت پذیرد!
 داستان امروز را با هم مرور کنیم.

و عن ابن بابويه حدثنا محمد بن موسى بن المتوكل حدثنا عبد الله بن جعفر الحميري عن أحمد بن محمد بن عيسى عن الحسن بن محبوب عن مالك بن عطية عن معروف بن خربوذ عن أبي جعفر ع قال أخبرنا أبي علي بن الحسين ع حدثني جابر بن عبد الله قال سمعت سلمان الفارسي رضي الله عنه يحدث

قطب راوندی که از علمای بزرگ شیعه در قرن ششم از شیخ صدوق و به إسناد او از معروف به خربوذ از حضرت أبی جعفر [إمام باقر علیه السلام] که ایشان فرمود: پدرم علی بن الحسین [علیهما السلام] به ما خبر داد و فرمود که: جابر بن عبد الله مرا حدیث کرد و گفت که شنیدم سلمان فارسی _رضی الله عنه_ چنین حدیث می نمود که: 

‏ أنه كان في ملوك فارس ملك يقال له روذين جبار عنيد عات فلما اشتد في ملكه فساده في الأرض ابتلاه الله بالصداع في شق رأسه الأيمن حتى منعه من المطعم و المشرب فاستغاث و ذل و دعا وزراءه فشكا إليهم ذلك فأسقوه الأدوية و آيس من سكونه فعند ذلك بعث الله نبيا فقال له اذهب إلى روذين عبدي الجبار في هيئة الأطباء و ابتدئه بالتعظيم له و الرفق به و منه سرعة الشفاء بلا دواء تسقيه و لا كي تكويه و إذا رأيته قد أقبل وجهه إليك فقل إن شفاء دائك في دم صبي رضيع بين أبويه يذبحانه لك طائعين غير مكرهين فتأخذ من دمه ثلاث قطرات فتسعط به في منخرك الأيمن تبرأ من ساعتك‏
در پادشاهان فارس یک پادشاهی بود که به او روذین می گفتند [و] ستمگری سرکش و متکبر بود.
وقتی که در [دوره] پادشاهی وی فساد و ستمگری او از حد گذشت و زیاد شد، خداوند این روذین را به یک سردردی در قسمت راست سرش مبتلا ساخت تا آنجا که این درد دیگر او را از خوردن و نوشیدن بازداشته بود.
 به خاطر همین دیگر به عجز و لابه و استغاثه افتاده بود و خوار و ذلیل شده بود و دست آخر [ذلیلانه] وزرایش را فراخواند و از آن درد به آنان شکایت کرد؛
آنها هم دواهایی به او نوشانیدند [أما سودی نبخشید و] دیگر از ساکت شدن دردش نا امید شد؛ 
در این هنگام خداوند پیامبری را برانگیخت و به او فرمود که: در شکل و قیافه طبیبان به سوی روذین این بنده ستمگر من برو و با بزرگداشت [و احترام به وی] و مهربانی با او برخورد کن و به او قول سرعت بهبودی بده آن هم بدون اینکه هیچ دوایی بنوشد و بدون آنکه [نیاز به] هیچ باشد داغی بر [پیکر او] بگذارند؛ 
و هرگاه که دیدی روی به تو آورد [و به سخن تو گوش فرا می داد] به او بگو: 
شفای درد تو در خون یک کودک شیرخوار در نزد پدر و مادرش است که آن را از روی میل و بدون آنکه بر آن کار مجبور شده باشند برای تو ذبحش کنند و تو هم سه قطره از خون او بگیری و در سوراخ سمت راست بینی ات بچکانی تا در همان ساعت بهبودی یابی!!

ففعل النبي ذلك فقال الملك ما أعرف في الناس هذا فقال إن بذلت العطية وجدت البغية قال فبعث الملك بالرسل في ذلك فوجدوا جنينا بين أبويه محتاجين فأرغبهما في العطية فانطلقا بالصبي إلى الملك فدعا بطاس فضة و شفرة و قال لأمه أمسكي ابنك في حجرك فأنطق الله الصبي و قال أيها الملك كفهما عن ذبحي فبئس الوالدان هما أيها الملك إن الصبي الضعيف إذا ضيم كان أبواه يدفعان عنه و إن أبوي ظلماني فإياك أن تعينهما على ظلمي ففزع الملك فزعا شديدا أذهب عنه الداء و نام روذين في تلك الحالة فرأى في النوم من يقول له الإله الأعظم أنطق الصبي و منعك و منع أبويه من ذبحه و هو ابتلاك الشقيقة لنزعك من سوء السيرة في البلاد و هو الذي ردك إلى الصحة و قد وعظك بما أسمعك فانتبه و لم يجد وجعا و علم أن كله من الله تعالى فسار في البلاد بالعدل‏
پس این پیامبر چنین کرد [و در لباس و قامت یک طبیب به سوی آن پادشاه رهسپار شد و همانطوری که خداوند فرموده بود با نرمی و مدارا با او سخن گفت و آن مطالب را به پادشاه رسانید]؛
 پادشاه [بعد از شنیدن سخنان این پیامبر] به او گفت: من در میان مردم چنین چیزی نمی شناسم [و پدر و مادری سراغ ندارم که کودک شیرخوارش را به میل خود برای من ذبح کنند]! 
آن پیامبر به او گفت: اگر [در قبال این کار] هدیه ای ببخشی خواسته ات را خواهی یافت.
پس آن پادشاه فرستادگانی را در مورد این قضیه [به نواحی مختلف بلاد] گسیل داشت و [بالاخره] یک جنین را [که هنوز به دنیا نیامده بود] در نزد یک پدر و مادر محتاج و نیازمند یافتند؛ 
بالاخره این پدر و مادر را در گرفتن آن هدیه مایل و راغب ساختند [و این دو هم راضی شدند تا بعد از تولد او را به نزد پادشاه برده و ذبح کنند؛] و [خلاصه آن جنین متولد شد] و این دو آن طفل پسر را به نزد آن پادشاه بردند و آن پادشاه طشتی از نقره و یک تیغ طلبید و [پادشاه یا پدر این طفل] به مادرش گفت: پسرت را در دامانت بگیر [تا او را ذبح کنم!] 
پس [در آن لحظه] خداوند آن طفل را به سخن در آورد و گفت:
 ای پادشاه! این دو را از ذبح کردن من باز دار که چه بد پدر و مادری هستند این دو! ای پادشاه! یک کودک ضعیف هرگاه مورد ستم واقع شود پدر و مادرش آن ستم را از او دفع می سازند و حال آنکه پدر و مادر من بر من ظلم کردند؛ پس مبادا که در ظلم به من به آن دو کمکی کنی! 
پادشاه [وقتی این صحنه را دید] چنان ترسی او را إحاطه کرد که آن درد را  از او مرتفع ساخت! و در همان حال [که دردش فروکش کرد] روذین [پادشاه] به خواب رفت و در خواب کسی را دید که به او می گفت: خدای بزرگ آن طفل را به سخن در آورد و تو را و پدر و مادرش را از ذبح کردن او باز داشت و همان خدا بود که تو را به درد سر مبتلا ساخت تا تو را از بد رفتاری [و ستمگری] ای که در کشورها داشتی باز دارد و هم او بود که سلامتی را به تو باز گرداند و تو را به آنچه که به تو شنیداند موعظه فرمود؛ پس [در این لحظه] از خواب بیدار شد و هیچ دردی را در خود نیافت و دانست که همه اینها از ناحیه خدای متعال بوده و [دیگر از همان روز] در بلاد به عدل رفتار می کرد.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.