وصی عیسی

هفته هفتاد وپنجم

وصی عیسی

07:43

متن داستان

داستان پیامبران و أوصیاء و إمامان معصوم علیهم السلام همواره سرشار از نکته و عبرت هاست
سیره و رفتار پیامبران و اوصیای ایشان، از آن حیث که ایشان معصوم هستند حائز أهمیت بسیاری است.
نکته های بسیاری را می توان از حرکات و سکنات این حضرات آموخت و در زندگی و برنامه های پیش رویی که داریم به کار بست.

داستان امروز ما نیز حاوی نکته هایی است که شاید نتوان در یک گزاره به آن اشاره کرد.
 أما عبرت ها و اشاره های ارزشمندی در سطر به سطر این داستان به چشم می خورد که با تأمل در آنها می توان به سطح بالاتری از اندیشه و اخلاق رسید .
و علی الخصوص در مورد شیوه های تبلیغ راه حق به نکات ارزشمندی دست یافت.
با هم متاملانه به داستان امروز گوش فرا دهیم:

و بإسناده عن سعد بن عبد الله عن محمد بن الحسين عن محمد بن سنان عن إسماعيل بن جابر عن الصادق ع قال‏ إن عيسى ع لما أراد وداع أصحابه جمعهم و أمرهم بضعفاء الخلق و نهاهم عن الجبابرة فوجه اثنين إلى أنطاكية فدخلا في يوم عيد لهم فوجداهم قد كشفوا عن الأصنام و هم يعبدونها فعجلا عليهم بالتعنيف فشدا بالحديد و طرحا في السجن 

[قطب راوندی] به اسناد خویش از اسماعیل بن جابر از امام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمودند: 
همانا عیسی [علی نبینا وآله وعلیه السلام] وقتی که خواست با اصحاب خویش وداع نماید، آنان را گرد هم آورد و ایشان را به [دعوت و پرداختن به] ضعیفان از خلایق أمر نمود و آنان را [از درآویختن با] ستمگران و جباران نهی کرد.
پس دو تن [از اصحابش] را به سوی انطاکیه فرستاد و این دو هم در روزی که عید آنان بود وارد [أنطاکیه] شدند و دیدند که [مردمان آن شهر] پرده از بت ها برداشته [و بت ها را بیرون و در معرض دید عموم آورده اند] و دارند آنها را عبادت می کند؛ این دو مرد [وقتی چنین صحنه ای را دیدند] زود به عتاب و سرزنش آنان پرداختند [و از همین رو] مردم هم هر دو را [گرفتند و] با [غل و زنجیر] آهن بستند و در زندان افکندند.

فلما علم شمعون بذلك أتى أنطاكية حتى‏ دخل عليهما في السجن و قال أ لم أنهكما عن الجبابرة ثم خرج من عندهما و جلس مع الناس مع الضعفاء فأقبل فطرح كلامه الشي‏ء بعد الشي‏ء فأقبل الضعيف يدفع كلامه إلى من هو أقوى منه و أخفوا كلامه خفاء شديدا فلم يزل يتراقى الكلام حتى انتهى إلى الملك

شمعون [که از حواریان خاص و وصی حضرت عیسی بود] وقتی این مطلب را دانست به أنطاکیه آمد .
و در زندان بر آن دو وارد گشت و به آن دو گفت: آیا من شما را از [درگیری با] ستمگران نهی نکرده بودم؟
سپس از نزد آن دو [که در زندان بودند] بیرون رفت و با مردمانی که از قشر ضعیفان بودند [به صحبت] نشست.
شمعون کم کم شروع به طرح سخنانش کرد و [معمولا] آن شخص ضعیف [هم که می دید پاسخی برای سخنان حق او در مورد خداوند و دین] ندارد او را به کسی که از خودش قوی تر [و مسلط تر] بود حواله می داد؛ 
و [البته] سخنان او را به شدت مخفی می کردند؛ [ولی با این حال] این سخنان همینطور بالاتر می رفت تا آنکه به [گوش] پادشاه رسید.

 فقال منذ متى هذا الرجل في مملكتي فقالوا منذ شهرين فقال علي به فأتوه فلما نظر إليه وقعت عليه محبته فقال لا أجلس إلا و هو معي فرأى في منامه شيئا أفزعه فسأل شمعون عنه فأجاب بجواب حسن فرح به ثم ألقي عليه في المنام ما أهاله فأولها له بما ازداد به سرورا 

پس [پادشاه به کارگزاران خویش] گفت: از چه زمانی این مرد در مملکت من است؟
 گفتند: از دو ماه پیش.
[پادشاه] گفت: او را برایم بیاورید.
اینها هم او را آوردند و همینکه [پادشاه] به او نگریست محبت او در دلش افتاد و به او گفت: [از این به بعد] من هرگز [در محفل سلطنتم] نخواهم نشست مگر اینکه این شخص هم همراه من باشد.
[زمانی گذشت و در شبی از شب ها] در خوابش چیزی دید که او را ترسانید. 
از همین رو از شمعون درباره خوابش پرسید و ایشان هم پاسخ نیکویی به او داد که از آن خوشحال گشت. 
سپس دوباره چیزی در خواب دید که او را ترسانید و دوباره [جناب شمعون] آن خواب را به نحوی تعبیر کرد که سرور و شادمانی او را بیشتر کرد.

فلم يزل يحادثه حتى استولى عليه ثم قال إن في حبسك رجلين عابا عليك قال نعم قال فعلي بهما فلما أتي بهما قال ما إلهكما الذي تعبدان قالا الله قال يسمعكما إذا سألتماه و يجيبكما إذا دعوتماه قالا نعم قال شمعون فأنا أريد أن أستبرئ ذلك منكما قالا قل قال هل يشفي لكما الأبرص قالا نعم قال فأتي بأبرص فقال سلاه أن يشفي هذا قال فمسحاه فبرأ قال و أنا أفعل مثل ما فعلتما قال فأتي بآخر فمسحه شمعون فبرأ 

[شمعون] همواره با او هم سخنی می کرد تا آنکه بر او استیلایی یافت و سپس به او گفت: 
آیا در حبس تو دو مرد هستند که بر تو عیب گرفته بودند [و تو را عتاب کرده بودند]؟ 
[پادشاه] گفت: بلی [همینطور است]؛ 
[شمعون] گفت: آن دو را برایم بیاورید.
همینکه آنها را آوردند [شمعون به آن دو] گفت: آن معبودی که شما دو نفر او را عبادت می کنید چیست؟
آن دو گفتند: [معبود ما] الله است.
[شمعون] گفت: آیا وقتی از او درخواست می کنید درخواست شما را می شنود و هر گاه او را دعا می کنید شما را إجابت می کند؟

این دو گفتند: بلی! [همینطور است].
شمعون گفت: من می خواهم راستی این گفتار را از شما بیازماییم. 
آن دو گفتند: بگو [هر چه که می خواهی].
[شمعون] گفت: آیا [خدای شما] شخص أبرص [و مبتلا به پیسی] را برای شما شفا می دهد؟ 
آن دو گفتند: بله.
پس یک شخص أبرص [و مبتلا به پیسی] آوردند و [شمعون به آن دو نفر] گفت: از او [که معبود شماست] بخواهید تا این [شخص] را شفا بدهد.
پس آن دو نفر او را مسح کردند [و دستی بر او کشیدند] و او بهبودی یافت.
[شمعون] گفت: من نیز مثل آنچه شما دادید را انجام می دهم.
پس یکی دیگر را آوردند [که مبتلا به پیسی بود] و شمعون او را مسح کرد [و دستی بر او کشید] و او خوب شد.

قال بقيت خصلة إن أجبتماني إليها آمنت بإلهكما قالا و ما هي قال ميت تحييانه قالا نعم فأقبل على الملك و قال ميت يعنيك أمره قال نعم ابني قال اذهب بنا إلى قبره فإنهما قد أمكناك من أنفسهما فتوجهوا إلى قبره فبسطا أيديهما فبسط شمعون يديه فما كان بأسرع من أن صدع القبر و قام الفتى فأقبل على أبيه فقال أبوه ما حالك قال كنت ميتا ففزعت فزعة فإذا ثلاثة قيام بين يدي الله باسطوا أيديهم يدعون الله أن يحييني و هما هذان و هذا فقال شمعون أنا لإلهكما من المؤمنين فقال الملك أنا بالذي آمنت به يا شمعون من المؤمنين و قال وزراء الملك و نحن بالذي آمن به سيدنا من المؤمنين فلم يزل الضعيف يتبع القوي فلم يبق بأنطاكية أحد إلا آمن به‏

[در این هنگام، شمعون] گفت: خصلتی [و ویژگی دیگری] باقی مانده که اگر به آن هم پاسخ [مثبت] بدهید به معبود شما ایمان خواهم آورد.
آن دو نفر گفتند: چیست آن [خصلت و ویژگی]؟
[شمعون] گفت: مرده ای که زنده اش کنید.
آن دو گفتند: بله [چنین نیز می کنیم].
پس [شمعون] رو به پادشاه کرد و گفت: آیا مرده ای هست که أمر او برای تو مهم بوده باشد؟ 
[پادشا] گفت: بلی! پسرم! 

[شمعون] گفت: ما را به نزد قبر او ببر.
 زیرا این دو خودشان را در اختیار تو گذاشته اند
 [تا اگر او را نزده نکردند تو هر کاری خواستی با آنها بکنی].
پس به سوی قبر او رفتند و این دو هم دستانشان را [برای دعا] دراز کردند 
و شمعون هم دو دستش را دراز کرد و خیلی زود قبر شکافته شد
 و آن جوان برخاست و رو به سوی پدرش آورد و پدرش [یعنی پادشاه] به او گفت: حالت چطور است؟ 
[این پسر] گفت: من مرده بودم که ناگهان بیدار شدم و دیدم که سه نفر در پیشگاه الله ایستاده اند و دستانشان دراز است و از الله می خواهند که من را زنده گرداند؛ و این دو نفر اینها هستند و این شخص [یعنی شمعون]؛
پس شمعون گفت: من از ایمان آورندگان به معبود شما هستم! 
پس پادشاه هم گفت: من هم از ایمان آورندگان به کسی هستم که تو به آن ایمان آوردی ای شمعون!
و وزیران آن پادشاه هم گفتند که: و ما هم از ایمان آورندگان به آن کسی هستیم که بزرگ ما به او ایمان آورد.
پس این چنین شد که همواره افراد ضعیف هم از قوی ترها پیروی می کرند تا آنکه در أنطاکیه هیچ کسی باقی نماند إلا آنکه به او ایمان آورد.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.