بهشتی در زمین

هفته هفتاد و هفتم

بهشتی در زمین

10:27

متن داستان

آدم های بی دین، و کسانی به آخرت اعتقادی ندارند و یا زندگی این دنیا را بر آخرت ترجیح داده اند، ظاهرا باید آدم ها افسرده ای باشند.
دنیا خیلی زود و مثل یک چشم به هم زدن دارد تمام می شود و تمام خوشی ها و عیش و نوش های زودگذر این جماعت را با خود می برد؛ و برای همین، می خواهند در همین دنیا، به همه آنچه که می توانند برسند؛ و تمام ظرفیت های این دنیا را، به کار بگیرند و لذتی جدید را تجربه کنند؛ زیرا همه لذت هایی که تجربه کرده اند و در دسترس اینهاست دیگر رنگ و لعاب خودش را برای اینها از دست داده و شاید کسب یک لذت جدید، و یک امتیاز جدید، ولو برای دقایقی اینها را سرخوش تر کند؛ و البته خیلی زود، و شاید بعد از اولین شب شادی، دوباره به این فکر فرو خواهند رفت که یک روز، بساط شادی و خوشی هم جمع خواهد شد؛ و آخرش که چه؟
داستان امروز ما حکایت یکی از بارزترین همین افراد است؛ که در روزگاری دور پادشاه جهان بود و همه عیش ها برایش فراهم بود؛ أما شاید تصور می کرد هنوز جای خیلی چیزها در زندگی او خالی است؛ و از همین رو دست به کاری زد تا به عالی ترین نمونه ای که می توان از بهشت ساخت را روی زمین محقق سازد؛ أما خداوند قضیه را به نحوی که خودش می خواست تمام کرد.
با هم، به داستان امروز گوش فرا دهیم و به عبرت های نهفته در میان آن توجه کنیم:
 
ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غير ايشان روايت كرده‏اند كه:
[روزی از روزها] مردى كه او را عبد اللّه بن قِلابَه مى‏ گفتند [گویا شترش از او گریخته و آن گم کرده بود و برای همین] در جستجوی شترش بيرون رفت، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن [که در کشور یمن فعلی واقع شده] مى‏گشت؛
ناگهان شهرى ديد که حصارى به دورش داشت و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و عَلَمهاى بلند بود؛
چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچ‏كس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از شترش فرود آمد و پاى شترش را با طنابی که عقال می نامند بست و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازه شهر داخل شد؛
ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن بزرگتر و بلندتر كسى نديده بود؛ و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و آن را با أنواع ياقوت زرد و سرخ آراسته بودند به نحوی كه روشنى آن جواهرها آن مكان را پر كرده بود.
و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه چشم هیچ بیننده ای هرگز نظیر آن را نديده بود؛ هرگز!
و قصرهایی ديد که بر روى ستون هایی از زبرجد و ياقوت بنا كرده بودند و بالاى هر قصرى از آنها اتاقی بود و بالاى هر اتاق، اتاقی ديگر؛ همه آنها را با طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده بودند؛ و بر اين قصرها درهایی نصب کرده بودند که مانند همان درهای دروازه شهر از چوبهاى خوشبو و آراسته به ياقوت بود؛
کف آن قصرها را با مروارید و بندقه هایی از مشک و زعفران مفروش کرده بودند.
پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بسیار ترسيد؛
در اطراف قصرها نگاه کرد و خيابانهایی ديد که مشتمل بر درختانی بود كه ميوه‏هایی از آنها آويخته بود؛ و نهرهایی در زير آن درختان جارى بود؛
با خودش گفت: اين همان بهشتی است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا!
خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد!
پس از آن، هر قدر که توانست از مرواريد و بندقه هاى مشك و زعفران آنجا برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى را بكند؛
بعد بيرون آمد و بر شتر خودش سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد؛ و از آن مرواريدها و بندقه های مشک و زعفرانی که برداشته بود برای بقیه آشکار کرد و قضیه خودش را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و از بس مدتهای زیادی بر آنها گذشته بود رنگ آنها هم زرد و متغير شده بودند.
پس چون آن خبر شايع شد و در سرزمین ها پیچید و به گوش معاويه رسيد، فرستاده ای را بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛
چون آن شخص به نزد معاويه آمد، معاویه او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤال كرد،
 آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت: آيا شنيده‏اى و در كتب ديده‏اى كه در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده‏اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزه قصرها و غرفه‏هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است؟
كعب گفت: بلى، اين شهر را شدّاد پسر عاد بنا كرده است، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است‏ لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ «1» يعنى: «خلق نشده است مثل آن در شهرها».
معاويه گفت: حديثش را براى ما بيان كن.
كعب گفت: عاد اوُلى كه غير از قوم عادِ حضرت هود هستند، دو پسر داشت: يكى را «شَديد» نام كرد و ديگرى را «شَدّاد»،
پس عاد [که پادشاه آن قوم بود] مُرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و طغیان و تکبر و ستم عظيمی کردند و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند؛
بعد از مدتی آن پسری که نامش "شَديد" بود مرد و شدّاد بدون هیچ رقیبی پادشاهى تمام زمين را به دست گرفت؛
وی بسيار به خواندن کتاب ها علاقه داشت و هرگاه یاد بهشت را و ذکر آن بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد ها را می شنید، راغب مى‏شد که در دنيا هم مثل آن را بسازد؛ گویی می خواست نمونه ای بهشت را در برابر بهشت خدا علم کرده باشد. از همین رو او صد مرد را براى ساختن آن بهشت منصوب کرد و به هر يك از اين صد نفر هزار نفر دستیار و  اعوان و انصار داد و گفت:
برويد و دشتی را پیدا کنید كه نيكوتر و گشاده‏ترين دشت ها باشد؛ و در آن دشت براى من شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد بسازید؛، و در زير آن شهر عمودهایی از زبرجد قرار دهيد؛ و بر اين شهر قصرهایی قرار دهید و بر روی قصرها غرفه ها و اتاق هایی بسازيد و بالاى آن غرفه‏ها و اتاق هم غرفه‏ها و اتاق هایی بنا كنيد؛ و در زير اين قصرها در خيابانها انواع ميوه‏ها را بکارید، و در زیر آن درختان نهرهایی جارى كنيد زیرا که من در كتب، توصیف بهشت را خوانده‏ام و مى‏خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم.
گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا و نقره از كجا تهیه کنیم كه چنين شهرى بنا كنيم؟
شدّاد گفت: مگر نمى‏دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است؟
گفتند: بلى.
گفت: برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكّل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى‏يابيد بگيريد.
پس دستورات را نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شدّاد نهصد سال بود؛
پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما از ساخت بهشت فارغ شديم گفت:
برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند،
پس برگشتند و همه اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد.
پس امر كرد مردم را كه بارهای خودشان را برای رفتن بسوى ارم ذات العماد ببندند؛ ده سال طول کشید تا آماده رفتن به آنجا بشوند.
شدّاد با لشكر و یارانش به سمت إرم روانه شدند.
چون به مكانى رسيدند كه يك شب و يك روز راه مانده بود كه به‏ ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.
و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت است و ابروهای پرپشتی دارد و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها در جستجوی یک شتری به بيرون میرود و به همین سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت: و اللّه اين مرد است، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان‏ «1».
 
و امروزه هم، شدادهای معاصر، به دنبال ساخت إرم های معاصرند؛ أما خیلی زود، پیش از آنکه تصورش را هم کنند، باید آماده یک مسافرت ابدی شوند؛ مسافرتی ناخواسته به جایی که حتی تصورش برای آنها وحشتناک است؛ و این سرنوشت همه شدادها ست.
______________________________
 (1). كمال الدين و تمام النعمة 552؛ مجمع البيان 5/ 486.
(2). كمال الدين و تمام النعمة 555.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.