سایه رحمت الهی

هفته هفتاد و نهم

سایه رحمت الهی

07:25

متن داستان

حکایت امروز ما حکایت یک بازگشت است. بازگشت از سراشیبی سقوط؛ پیش از آنکه تیرگی گناهان تمام قلب را تیره و تار کند و آن وقت است که دیگر با هیچ تلنگر و حتی با نزول آیت و معجزات هم دیگری امیدی به تحول آن دل نیست.
با هم، داستان بازگشت یک انسان و پاداشی که در قبال این بازگشت گرفت را مرور می کنیم و به خودمان قول بدهیم که ما هم، به سهم خودمان، از همه امور ناپسند برگردیم؛ پیش از آنکه خیلی دیر شده باشد.

الکافی عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ الْحُسَیْنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِی سَعِیدٍ الْمُکَارِی عَنْ أَبِی حَمْزَةَ الثُّمَالِیِّ عَنْ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهما السلام قَالَ إِنَّ رَجُلًا رَکِبَ الْبَحْرَ بِأَهْلِهِ فَکُسِرَ بِهِمْ فَلَمْ یَنْجُ مِمَّنْ کَانَ فِی السَّفِینَةِ إِلَّا امْرَأَةُ الرَّجُلِ فَإِنَّهَا نَجَتْ عَلَی لَوْحٍ مِنْ أَلْوَاحِ السَّفِینَةِ حَتَّی أَلْجَأَتْ إِلَی جَزِیرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ الْبَحْرِ

شیخ کلینی در کتاب کافی _که یکی از معتبرترین کتاب های شیعیان است_ به إسناد خودش از ابو حمزه ثمالی و او از حضرت إمام زین العابدین علیه السلام روایت کرده که ایشان داستانی را تعریف کردند که امروز با هم آن را مرورش خواهیم کرد: 

داستان از این قرار است که: 
[در روزگاران دور، روزی از روزها، مردی به همراه همسر و خانواده‌اش سوار کشتی شدند و راهی دریا شدند. أما [گویا کشتی دچار سانحه ای می شود و قسمتی از] کشتی می شکند. [در روایت ذکر نشده که آیا طوفانی باعث این حادثه شده یا نه؛ و در شب اتفاق افتاده یا در روز؛ هر چه که بوده، دریاست؛ و در آن دور دست ها، و وسط دریاها، از دست دادن کشتی حتی در هوای صاف و آفتابی یکی از روزهای تابستانی هم تقریبا مساوی با مرگ است؛ و هر استثنایی را باید یکی از معجزه هایی دانست که هنوز هم، هر روز نظایر آن در گوشه و کنار عالم رخ می دهند؛ خلاصه که کشتی و شکست] و [همانطور که می توان حدس زد] هیچ یک از آنهایی که سوار کشتی بودند زنده نماندند؛ به جز همسر همان مردی [که با هم سوار کشتی شده بودند؛]. 
آن زن با قرار گرفتن روی یکی از تخته پاره های آن کشتی [چوبی قدیمی] [از غرق شدن] نجات پیدا کرد؛ [می شود حال آن زن را تصور کرد؛ تنهای تنها روی تخته پاره ای که معلوم نیست تا چند ساعت بتوان خود را روی آن نگه داشت؛ ظاهرا بعد از ساعاتی و چه بسا ساعت هایی طولانی و شاید روزها، آنجا، و در همان حینی که روی تخته سوار بوده، یک جزیره را دیده و با تقلای فراوان] به جزیره ای از جزائر آن دریا پناه برده بود.

وَ کَانَ فِی تِلْکَ الْجَزِیرَةِ رَجُلٌ یَقْطَعُ الطَّرِیقَ وَ لَمْ یَدَعْ لِلَّهِ حُرْمَةً إِلَّا انْتَهَکَهَا فَلَمْ یَعْلَمْ إِلَّا وَ الْمَرْأَةُ قَائِمَةٌ عَلَی رَأْسِهِ فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَیْهَا فَقَالَ إِنْسِیَّةٌ أَمْ جِنِّیَّةٌ فَقَالَتْ إِنْسِیَّةٌ فَلَمْ یُکَلِّمْهَا کَلِمَةً حَتَّی جَلَسَ مِنْهَا مَجْلِسَ الرَّجُلِ مِنْ أَهْلِهِ

[ظاهرا آن جزیره جزیره کوچکی نبود و ساکنانی پیش از او داشت و او تنها نبود؛ در آن جزیره مردی هم بود که راه زنی می کرد و هیچ حرامی نبود إلا آنکه آن را مرتکب شده بود و پرده های عصمت را دریده بود؛ زن بیچاره که تازه از مرگ رهایی یافته بود، لابد همین که خسته و بی رمق پایش به ساحل این جزیره رسید، نگاهش به این مرد افتاده و شاید برای اینکه کمکی از او بگیرد به سمت او رفت؛ ظاهرا این مرد در جایی دراز کشیده بود و حواسش به دور و اطرافش نبود] همینکه چشم باز کرد دید که این زن بالای سر او ایستاده است؛ سرش را بالا برد [و با تعجب و شاید اندکی وحشت] از او پرسید: تو از انسانی یا از پری؟ 
این زن گفت: من انسان هستم.
[این مرد، به محض اینکه شنید او انسان است اصلا دیگر هیچ حرفی با او نزد و خیلی زود [به قصد تجاوز به او حمله کرد و ] در همان حالتی که یک مرد با همسر خویش قرار می گیرد قرار گرفت [و خواست آن عمل شنیع را با آن مرتکب شود].

 فَلَمَّا أَنْ هَمَّ بِهَا اضْطَرَبَتْ فَقَالَ لَهَا مَا لَکِ تَضْطَرِبِینَ فَقَالَتْ أَفْرَقُ مِنْ هَذَا [۲] وَ أَوْمَأَتْ بِیَدِهَا إِلَی السَّمَاءِ قَالَ فَصَنَعْتِ مِنْ هَذَا شَیْئاً قَالَتْ لَا وَ عِزَّتِهِ قَالَ فَأَنْتِ تَفْرَقِینَ مِنْهُ هَذَا الْفَرَقَ وَ لَمْ تَصْنَعِی مِنْ هَذَا شَیْئاً وَ إِنَّمَا اسْتَکْرَهْتُکِ اسْتِکْرَاهاً فَأَنَا وَ اللَّهِ أَوْلَی بِهَذَا الْفَرَقِ وَ الْخَوْفِ وَ أَحَقُّ مِنْکِ

همینکه خواست با او در آمیزد، این زن دچار اضطراب و استرس شدیدی شد [و لابد به لرزه و رعشه و ترس افتاد]؛ 
آن مرد خطاب به این زن گفت: چرا [این چنین] مضطربی؟ 
این زن پاکدامن با دست اشاره ای به آسمان کرد و گفت: از او می ترسم؛ [و اشاره اش به خداوند بود].
مرد گفت: آیا تا به حال چنین کاری مرتکب شده ای؟ 
زن گفت: به عزت او قسم که تا بحال چنین نکرده ام.
این مرد [که ظاهرا از این سخن به خودش آمده بود] گفت: تو با آنکه تا به حال اصلا از این کارها نکرده ای داری از خدا می ترسی و تازه در اینجا هم من تو را برای این کار مجبور کرده ام [و تو در این عمل اختیاری نداشتی]؛ به خدا قسم که سزاوارتر آن است که من بیشتر از تو از او بترسم! [آن کسی که باید بترسد منم نه تو]!

 قَالَ فَقَامَ وَ لَمْ یُحْدِثْ شَیْئاً وَ رَجَعَ إِلَی أَهْلِهِ وَ لَیْسَ لَهُ هِمَّةٌ [۳] إِلَّا التَّوْبَةُ وَ الْمُرَاجَعَةُ 

این سخن را گفت و برخاست و هیچ عمل نامشروعی بین او و این زن رخ نداد؛ [اینکه چگونه به این زن کمک کرده در این روایت نیست؛ أما به هر حال هر چه که بوده، بعد از آن] این مرد به سوی أهل و قوم خودش بازگشت و هیچ هدفی جز توبه و رجوع به سوی خدای متعال نداشت [و مصمم شده بود که دیگر به سراغ هیچ امر نامشروعی نرود و تا آخر عمر پاک زندگی کند].

فَبَیْنَمَا هُوَ یَمْشِی إِذْ صَادَفَهُ رَاهِبٌ یَمْشِی فِی الطَّرِیقِ فَحَمِیَتْ عَلَیْهِمَا الشَّمْسُ فَقَالَ الرَّاهِبُ لِلشَّابِّ ادْعُ اللَّهَ یُظِلَّنَا بِغَمَامَةٍ فَقَدْ حَمِیَتْ عَلَیْنَا الشَّمْسُ فَقَالَ الشَّابُّ مَا أَعْلَمُ أَنَّ لِی عِنْدَ رَبِّی حَسَنَةً فَأَتَجَاسَرَ عَلَی أَنْ أَسْأَلَهُ شَیْئاً قَالَ فَأَدْعُو أَنَا وَ تُؤَمِّنُ أَنْتَ قَالَ نَعَمْ فَأَقْبَلَ الرَّاهِبُ یَدْعُو وَ الشَّابُّ یُؤَمِّنُ [۴] فَمَا کَانَ بِأَسْرَعَ مِنْ أَنْ أَظَلَّتْهُمَا غَمَامَةٌ فَمَشَیَا تَحْتَهَا مَلِیّاً [۵] مِنَ النَّهَارِ ثُمَّ انْفَرَجَتِ [۱] الْجَادَّةُ جَادَّتَیْنِ فَأَخَذَ الشَّابُّ فِی وَاحِدَةٍ وَ أَخَذَ الرَّاهِبُ فِی وَاحِدَةٍ فَإِذَا السَّحَابُ [۲] مَعَ الشَّابِّ فَقَالَ الرَّاهِبُ أَنْتَ خَیْرٌ مِنِّی لَکَ اسْتُجِیبَ وَ لَمْ یُسْتَجَبْ لِی فَخَبِّرْنِی [۳] مَا قِصَّتُکَ فَأَخْبَرَهُ بِخَبَرِ الْمَرْأَةِ فَقَالَ غُفِرَ لَکَ مَا مَضَی حَیْثُ دَخَلَکَ الْخَوْفُ فَانْظُرْ کَیْفَ تَکُونُ فِیمَا تَسْتَقْبِلُ [۴]

[در مسیر بازگشت،] همینطور که داشت راه می رفت، در جاده ای، به راهبی برخورد کرد که او هم داشت در آن جاده راه می رفت [و مدتی را داشتند در کنار همدیگر به راه خود ادامه می دادند]؛
[اما روز بود و فصل گرم سال] و آفتاب حسابی برایشان داغ و طاقت فرسا شده بود؛ این راهب به این جوان گفت که: از خداوند بخواه تا با ابری بر ما سایه بیاندازد چرا که واقعا این آفتاب سوزان شده [و تحملش برایمان دشوار گشته است].
این جوان در جواب راهب گفت که: راستش من کار خوب و حسنه ای و ثوابی در نزد پروردگارم نمی بینم که بخواهم جرأت کنم تا از او چیزی بخواهم [به قول ماها: پرونده من سیاه است و رویم نمی شود بخواهم چیزی از ایشان بخواهم].
پس این پیرمرد راهب به او گفت: [بسسیار خب]؛ من دعا می کنم و تو آمین بگو.
جواب هم گفت: بسیار خب؛
پس راهب شروع به دعا کردن نمود و این جواب هم آمین می گفت.
خیلی زود یک ابر آمد و بر روی این دو نفر سایه انداخت و این دو ساعات زیادی از روز را در زیر این ابر راه رفتند؛ تا اینکه [آخر به جایی رسیدند که جاده به دو قسمت تقسیم می شد [و راه هر کدام از این دو با دیگری فرق داشت و باید در این دو راهی از همدیگر جدا می شدند؛ پس خداحافظی کردند و هر یک به راه خودش رفت].
این جوان همین که خواست به راه مورد نظر خودش برود، ناگاه [دیدند که] این ابر با این جوان همراه شد! 
راهب [تا این صحنه را دید رو به این جوان کرد و] گفت: تو بهتر از من هستی؛ در واقع آن دعا برای تو اجابت شده بود نه برای من. به من بگو که داستان تو چیست؟ [و چه شده که به این مقام رسیده ای؟]
پس داستان آن زن [و ساحل و خوف خودش] را برای او بازگو کرد؛
راهب به او گفت: به راستی که خداوند به خاطر ترس و خوف و خشیت تو از او، تمام گناهان گذشته ات را بخشیده است؛ پس [حال که چنین است] خوب ببین [و دقت کن] که در آینده به چه شکلی خواهی بود [و چگونه رفتار و عمل خواهی کرد].بله دوستان، شاید خدا ابری را هم برای ما کنار گذاشته تا سایه عفو و رحمتش را بر سر ما بیندازد. 
برای اینکه از آفتاب سوزان گناهانمان رهایی پیدا کنیم، برای اینکه در سایه رحمت الهی قرار بگیریم، باید همین الان تصمیم بگیریم.
----------

[۲]: أی أخاف منه. 
[۳]: فی المصدر: و لیست له همة الا التوبة و المراجعة، فبینا هو یمشی. 

[۴]: أمن الرجل: قال آمین. 
[۵]: الملی: الطویل من الزمان. 
[۱]: فی نسخة: ثم انفرقت. و فی المصدر: ثم تفرقت. 
[۲]: فی المصدر: السحابة. 
[۳]: فی المصدر: أخبرنی. 
[۴]: أصول الکافی ۲: ۶۹ و ۷۰.

هیچ چیزی مثل قصه، در عمق وجود آدم اثر نمی‌کنه، فاطیماکست هر هفته در کنار ماهنامه ها و احادیث، یک قصه جدید برای شما منتشر می‌کنه. اگر می خواید، پادکست ها هرهفته به دستتون برسه، عضو یکی از شبکه های اجتماعی ما بشید.